وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

جاودانگی

گفتی از «آتشـگاه» بگویم. گفتی از رنج و شکنج ِ نیاکانم بگویم. گفتی از پادافره ِ ایستادگی بر راه ِ راستی و «باور» بگویم! آری، «نیکی» را بازخواست کردند! گفتی که بهای «عشق»، «سوختن» است. من همه را دیدم. هزاران تَن، هزاران روح، هزاران خشت، هزاران خشت. گفتی که خشت های این ساختمان ِ «آتشگاه» را نیاکانت با استواری بر این کوه ِ افسون زده استوار کردند، تا تو هزاران سال بعد، به یاد آوری که که بودی؟ چه بودی؟ و در کجا ایستاده ای؟ که فراموش نکنی «مهر» را که جایگاهش در این کوه بود؛ و «راسـتی» را.
این راه ِ بی نهایت. آری! ما عصمت ِ غمگین ِ اعصاریم!
چه شد؟ کجا شد؟
«خونیرث» برترین ِ سرزمین ها بود. جایی که «مزدا اهورا» برای رامش ِ خوش ترین و برگزیده ترین ِ بندگان ِ خویش آفرید:

«در کشور ِ خونیرس، بس جای است که در این بَدزمانگی و نبرد ِ سخت ِ پتیاره، به افسون ِ مینوی گذر ِآن بسته است، که پناه گاه های خونیرس خوانده شود، چون ایرانویـــج و .... در هر یکی، سَروَری بی مرگ پادشاهی کند»
(درباره ی سَروَری ِ کشورها؛ بخش چهاردهم از کتاب بُندهش).

چه شد؟ کجا شد؟
نه! نمی خواهم باور کنم که داستان بود و افسانه! نمی خواهم! نمی خواهم! اگر نیاکانم چنین نبودند، پس نفرین بر این تاریخ ِ «به دروغ» که آنان را به چشمانم نیک می نماید. یک امپراتوری ِ پهناور، یک قدرت ِ جهانی، یک «منشور ِ آزادی» .... نه! نگو که دروغ است! نگو که افسانه بود!
چه شد؟ کجا شد؟
یاد گرفته ایم که همدیگر را بیازاریم. بر دور ِ باطلی افتاده ایم. جایی، زمانی، لحظه ای، باید امیدی باشد و سکونی و اندیشه ای.
اندیشه ای به طولانی بودن ِ راه ِ طی شده! اندیشه ای برای «مهر» ورزیدن.
گفتی از «مهر». یادم آمد که اینجا را، «آتشـگاه» را زمانی «مهرین» می گفتند که جایگاه ِ «مهر» بود.
من تحقیـر ِ هزاران روح ِ نیک ِ نیاکان ِ «به دین» ام را در این بنا دیدم. تا سپاه ِ توران آن را به بند کشد. کجا شدی «رستم»؟ چه شدی؟ کجا شدی؟
چه دردی ست که آدمی در سرزمین ِ نیاکان ِ خود تنها باشد! در سرزمین ِ خود، بیگانه باشد!
ما راهی طولانی آمده ایم. شاید جایی، لحظه ای، بر سر یک دو راهی، گذر ِ کج و بیراه را برگزیدیم! حتماً اینگونه بوده است! گذر ِ «آب ِ حیات» در سویی دیگر بود! ما به بیراه رفتیم! و ... ظلمات بود و آن را پایانی نبود!
گفتی که «پارسیان» دشمن ات داشتند وقتی به بمبئی رفته بودی به آتشـگاه! گفتی که حتی پاسخ درود و سلام ات را نگفتند! گفتی که شگفت زده شدی و غَمین. گفتی که تنها بعدها و تنها بعدها توانستی بدانی که آنها چگونه به تو می نگریستند! تو برایشان یادآور ِ غربت بودی! یادآور ِ دلتنگی و تنهایی ِ همزادشان!
باز گفتی از «آتشـگاه». گفتی که «خشت» ها هنوز استوار مانده اند. «خشترا»! «خشترا»! گفتی که نیاکان ِ این خاک، در طلب ِ استواری ِ ازلی برآمدند و به آن رسیدند! برخیز! برخیز! غمگین مباش! آگاه شو! آگاه شو! بشنو! می شنوی؟ «خشت» ها، این هزاران خشت ِ کهن، با تو سخن می گویند. بشنو! «جاودانگی» همینجا در کنار ِ تو است! راز ِ آن را دریاب! راز ِ آن را دریاب! هنوز زمان داری! هنوز می توانی! از اسب افتاده ای نه از اصل!
همه ی فَرَوَشی های نیک ِ نیاکانت، اینجا در «آتشـگاه» همراهِ تو اند. سَروَری ِ «خونیرس» اکنون در دستان ِ تو ست!
«و او بسیار گفت و گفت. ...و من امّا، خاموش. فکر می کردم که چگونه می توانم تاب ِ همراهی ِ او در این سفر ِ طولانی را داشته باشم. سفری به بلندی ِ جاودانگی!»

نظرات 4 + ارسال نظر
فرید شولیزاده یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:44 ق.ظ http://azarpad.persianblog.ir

درود بر شما روزگار نیک و خجسته باد بر شما... دلشاد عظیمی دوست بسیار عزیز من است و ساکن تاجیکستان که ۳ سال پیش به اران آمد و میهمان من بود... خوشحال می شوم در صورتی که تهران تشریف بیاورید با هم دیداری داشته باشیم در مایل بودید به من خبر دهید شاد زیوید مهر افزون

آرزو رضایی یکشنبه 4 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:10 ب.ظ http://minoyekherad_iran.persianblog.ir

درود بر شما
جستارتان خواندم.
دلم برای کسی که به شما گفت لرزید.
یاد این افتادم:
کسی کو هوای فریدون کند؟
بدرود

ساره دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:39 ق.ظ http://barkia.blogfa.com/

سلام دوست عزیز
ممنون از این که به وبلاگ ما سر زدید و نظر دادید.
حتماْ در اسرع وقت عکس های مورد نظر شما رو توی بلاگ قرار می دم.
وبلاگ شما رو توی فهرست لینک هامون قرار دادیم
موفق باشید

مرضیه نورکجوری سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 11:32 ب.ظ


و بدینگونه
راهی که می رویم
جز به جایی مکرر نمی انجامد

خلاف این راه
به راهی دیگر می پیچم
جدا می شوم
که مهر بورزم
از یاد می برم
که به خاطر بسپارم
و دیده فرو می بندم
که ببینم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد