وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

به نام ِ سرباز ِ ایران

پیشکش به گرامی دوست ِ سفر کرده ام: (پ. شیبانی)

______________________________________________

 

«این بنده ی کم مایه را از خردسالی، بدون مشوق، میلی به دانستن اوضاع قدیم ایران افتاد. به تدریج این ذوق چنان در وی رگ و ریشه گرفت که مطالعه ی کتب راجع به ایران باستان را به مطالعه ی کتب دیگر برتری داد ...»
(پورداوود، دیباچه یشت ها، جلد دوم، طهوری، 1347).آرامگاه پورداود

 

از آه بخشکانم آب همه دریا را / وز اشک کنم دریا روی همه صحرا را
در خیل همه یاران همراز نمی جویم / نه زاهد روحانی نه شاهد زیبا را ...
__________
جور و بیداد فراوان و فزون دید این ملک / ستم و کینه ی اسکندر  ِ دون دید این ملک
دشت و هامون ز عرب غرقه به خون دید این ملک / ظلم چنگیز ز اندازه برون دید این ملک
گر مسلمان و نصارا و گر از زردشتیم / لیک از یک پدر و یک نسب و یک پشتیم
بر کف کشور پنداری پنج انگشتیم / تا که جمعیم به دندان اجانب مشتیم

این ها را استاد "ابراهیم پورداوود" می گفت. مردی که هر پژوهنده ی ایرانی  ِ دلبسته به مطالعاتِ آیین و فرهنگِ ایران باستان وامدار  ِ خدماتِ او ست. پیش از این در تارنمای "پردیس" از آن مرد در گفتار  ِ "نامه ی باستان" سخن رانده ام. به یاد دارم زمانی را که با شیفتگی مقالاتش در "ایرانشهر" را می خواندم و ...
چند سال پیش، نشان ِ آرامگاهش را از دایی ام، که روانش به مینو اندر شاد باد، گرفتم. او و خاندانش از همان محله ای بودند که خانواده ی مادری ِ من: "سبزه میدان" در رشت.

از آن پس هر بار به رشت می رفتم به دیدار  ِ اقوام  ِ مادری، بر آرامگاه ِ او نیز گذر می کردم. اصرار داشتم که رسمی بروم: با کت و کراوات در میان نگاه حیرت زده ی مردم  ِ آن محله ی کهن! و آنجا هر بار که فاتحه می خواندم از برای روانِ پاکش، آگاه بودم از پرده ی اشک که بر چشمانم نشسته!

____________

 

تابستان ِ سال ِ 83 بود که یکی از خوشترین آرزوهایم برآورده شد و توانستم به دیدار  ِ آتشکده ی بزرگِ "آذرگُشنَسپ" در تکاب ِ آذربایجان رَوَم و شبی را در آن جایگاهِ غریب بسر کنم. شبی روشن بود. نه اینکه چون درخشش نور ِ ماه در دریاچه، مضاعف بود و یا تصویر ِ آن تاق ِ کهن، که همه احساسم از نزدیکی ِ آن زمین بود با روانم. گویی سنگ و دیوار آتشکده با من سخن می گفتند.
خاک ِ آذرآبادگان؛ آذربایجان. پدرم از این دیار است و نیمی از خون ِ من. این خاک چه عزیز است! آنچنان که گیلان زادگاه مادری ام!

آنجا گروهی کثیر از پژوهشگران و دوستداران ِ میراث فرهنگی جمع بودند. اکثراً بومی بودند؛ از مردم  ِِ آذربایجان. پرسیدند از نامم: آتشکده آذرگشسب

- نام  ِ تو نامی تُرکی است. "یاغِش". این یعنی "باران". تو تُرکی؟

- بله. نام  ِ من، نامی "آذری" است. به همان معنی که گفتید. من ایرانی ام. پدرم از آذربایجان است و این نام را برایم برگزیده. مادرم از رشت است و گیلانی ست.

- چیزی به نام  ِ "آذری" وجود ندارد. پدر  ِ تو یک تُرک است. نام  ِ تو هم یک نام  ِ تُرکی ست. تو از مایی. افتخار کن که خون ِ تُرک در رگهایت جاری ست.

- من یک ایرانی ام. نمی خواهم در این جایگاه ِ مقدس از این سخنان بشنوم. پدرم هم هرچند که برایم نامی تُرکی برگزید ولی همو به من آموخت که سخن از ایران ِ بزرگ بگویم؛ بالاتر از قومیت؛ بالاتر از آذربایجان و گیلان.

- ما قومی کهن هستیم. اینجا موطن ِ ما بوده پیش از آنکه سخن از مادها و پارس ها باشد. تو که شاهنامه خوانی! می دانی که افراسیاب هم یک تُرک بود؟

- "افراسیاب" پادشاهی اساطیری است در شاهنامه و یک تورانی است نه تُرک.

- هر اسطوره ای نشان از واقعیت دارد. او اینجا را برای گریز  ِ خود از "کیخسرو" برگزید. در همین نزدیکی. کنار  ِ دریاچه ی "خنجست" یا "چیچست" که همان دریاچه ی ارومیه ی فعلی است. فکر نمی کنی که همزبانی و هم پیمانی مردم  ِ اینجا در این انتخاب تأثیر داشته تا این همه راه را از توران که سرحدات آن در شرق ایران بوده به اینجا بیاید؟ "فردوسی" خود گفته که "هوم" صدای ِ نیایش او را به تُرکی در اینجا شنیده: به تُرکی چو آن ناله بشنید هوم / پرستش رها کرد و بگذاشت بوم
- ............ من سرباز  ِ ایرانم. ایران ِ بزرگ!

________________________

 

 

پیش از رفتن ات به "مالزی"، زنگ زدی که خداحافظی کنی. گفتی که سرانجام وقتش رسیده و زمان رفتن است. قول گرفتی که حتماً یه نسخه از کتاب ِ "آتشگاه اصفهان" را پس از انتشار برات پست کنم اونجا ...

گفتم که خوش به حالت که می ری مالزی و درس رو اونجا ادامه می دی! یه کشور قشنگ و مترقّیه!

صدات غمگین بود: مثه ایران که نمیشه! هیچ جا مثه ایران نمیشه! نه فرهنگ ما رو دارن نه مثه ما این تمدن ِ کهن رو. جنگلاش هنوز آدم خوار داره!

خندیدم و بغضم بیشتر شد. ایران، یه سرباز  ِ وفادار رو داره از دست می ده!

...........
یاد ِ آن زمستان افتادم که به دعوت ِ تو به "اسفرجان" اومدم. برف بود و برف! چقدر زیبا بود! با خودت "خرده اَوستا" و "آتش نیایش" آورده بودی. شومینه ی هیزمی که روشن شد، و شعله های آتش تحمل ِ برف باران ِ بیرون را آسان کرد، شروع به خواندن کردی با نوای ِ آن موسیقی ...

آبان ماه را بارانَکی، دی ماه را برفکی ... اسفرجان

شنیدن موسیقی:

 

آن زمان زیاد سخن از رفتن نمی زدی. ولی دانستم که خواهی رفت. گفتی که پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه چقدر درجستجوی کار و شغلی آبرومند و متناسب با رشته ات برآمدی ...

گفتی که عاشق شده ای. عاشق ِ دختری مهربان و آریایی! دختری که مثل خودت دلبسته ی فرهنگ ایران باستان است.

گفتم: باید بهش بگی که دوسِش داری! باید بدونه!

- نه! نمی خوام تا زمانی که شغل ثابت و حقوق کافی داشته باشم، اون دخترو گرفتار خودم کنم. تو این وضعیت نمی تونم ازش تقاضای ازدواج کنم. بهترینو براش می خوام ...

 

ضبط صوت هنوز می خواند:

اشم وهو وهیشتم استی ... اوشتا استی ...

صدای آن موسیقی هنوز در گوشم است ...
شنیدن موسیقی:

............

از بارش ِ برف که کاسته شد، زدیم بیرون در آن روستای ِ کوچک ِ "اسفرجان". بهشتی کوچک به مجاورت ِ اصفهان. گفتی که نام  ِ کهن اینجا "اِسپَرگان" بوده است و اینکه خانواده ات پشت در پشت از اینجا بوده اند.

   اسفرجان      با جوانان اسفرجانی

زیر  ِ آن تاقی ِ خشتی بود که جوانان ِ روستا آتش افروخته بودند. همآنجا بود که پیرمردِ فامیل ات گفت: ماها "شیبانی" نیستیم. اصل ِ نام ِ ما "عَرَب شیبانی" بوده است. ما پس از فتح این منطقه بدست مسلمین به اینجا کوچ کردیم. ما در اصل عَرَب بوده ایم.

خندم گرفت وقتی حالت چهره ات را دیدم. برافروخته گفتی: اگر هم اینطور بوده ما جزء عرب های مرزی ِ تحت ِ حکومت ِ ساسانی بودیم و وفادار به ایران!

...........رقص آذربایجان

از اسفرجان که بازمی گشتیم، یک سی دی از رقص های فولکلور آذربایجان به من دادی تا به ارمغان برای پدرم ببرم ....

و چقدر مایه ی شادمانی پدرم شد وقتی آن را نگاه کرد.

بارگذاری و دیدن فیلم:

 

برای دیدن مستقیم  ِ فیلم، بدونِ نیاز به "دانلود"، می توانید اینــجا  کلیــک کنید!

___________

 

 

و اینک ای دوست ِ سفر کرده! ارمغان ِ من برای تو! به نام  ِ تو و برای ِ تو که سرباز ِ ایرانی:

 

«... طوایف عرب ِ فارس که به دو تیره ی "عرب شیبانی" و "عرب جباره" منسوب هستند از قبائلی می باشند که از دیرگاه یعنی قبل از دوران ساسانی بواسطه ی بروز قحطی ها و جنگهای عشیرتی از داخل جزیرة العرب به فارس آمده و در اینجا موطن گزیده اند. در دوران ساسانی اینان مذهب زردشتی را می پذیرند ولی سازمان عشیره و قبیله ی خود را حفظ می نمایند و در دوران اسلامی نیز اسلام می پذیرند. حرمتی که برای آتشکده ی بهرام قائل می باشند بخاطر تداوم احترام نیاکان آنان است که نسل اندر نسل حفظ نموده اند.»
(آتشکده ی بهرام، مجله ی بررسی های تاریخی، شماره 5، سال 11، آذر-دی 2535، ص 25.)
نظرات 5 + ارسال نظر
میچکا جمعه 19 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:47 ب.ظ

سلام
مثل همیشه با محتوا ،دلنشین و پراحساس...
به امید پایان دوریها و وصل دوستداران...

فرید شولیزاده پنج‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:12 ق.ظ http://azarpad.persianblog.ir

روزگار نیک و خجسته.لذت وافری بردم از دیدگاهتان در آذرگشسب نه آنکه ترک زبان یا فارس زبان با... باشم از ان روی که عمق باورهای شما را درک می کنم.من به صدور جهانی فرهنگ ایران می اندیشم.نوید می دهم که بزودی شاهد زایش یک سایت نیرومند از چند تن از محققین و موبدان زرتشتی خواهیم بود که این کمترین هم همراه ایشان خواهم بود.ساییتی جهانی با چند پایگاه در نقاط مختلف دنیا بمنظور ترویج فرهنگ ایرانی و اندیشه های ناب اشو زرتشت

پژمان جمعه 26 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 06:19 ب.ظ

درود به دوست گرامی خودم
سپاس که به یادم بودی

hashem mazloumi پنج‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

salam,aslan fekresham nemikardam ke inghadr khosh zogh va alaghemand be sarzamine madarimun,IRAN bashy,vaghean webloget ghashange,khaste nabashy,,ye matalebi az Ramsar benevis.movaffagh bashy

هاشم ِ عزیز، سلام و درود. سپاس. روزگار چه بازیهای غریبی داره. "رامسر" .... چه خوش بود آن سالهای ِ دور ِ دبیرستان. دوستان هر یک به سویی شدند ... تو آنجا به "هندوستان"، رامین به "ژاپن" و ....
شاید من نیز باید زودتر می رفتم!
آن زمان ها ، به دبیرستان، آسوده خیال و شادمان بودم ؛ بیراه نیست که از این اشتیاق و علاقه ام به "ایران" حیرت کرده ای.
ایستادگی بر راه ِ این اشتیاق به بهای ِ از دست دادن ِ شادیهایم تمام شد. اشتیاق ِ من بَدَل به "عشق" شد. عاشق ِ خاک شدم! خاک ِ ایران. حتماً شنیده ای از "رسم ِ عاشق کٌشی" ....
پاینده باشی دوست ِ دیرین. از "هند" و اماکن ِ دیدنی اش برام عکس بفرست و اگه شد از محله های "پارسیان" در آنجا و "آتشگاه" و "آگیاری" ها.

امیتیس یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:28 ب.ظ http://amitis64.blogfa.com

متشکرم
کلی هم دلم برای خاطر دوستتون گرفت و سوخت و ......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد