وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

تصویر ِ دوریان گری

به یاد ِ دوستی که می شناختم: بابک. ب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

«تصویر  ِ دوریان گری»؛

این نام  ِ کتابی ست مشهور از "اسکار وایلد". سالها پیش بود که آن را خواندم و بر حاشیه اش جملاتی نوشتم به یادِ قهرمان ِ داستان:

 

سادگی اش طعنه بر فرشتگان می زد،

وقتی می خندید، صداقت بالهای خود را می گشود،

ساده بود، صادق بود، مهربان بود، زیبا بود.

 

سادگی اش را حماقت نامیدند،

صداقت اش را هالویی خواندند،

مهربانی اش را وظیفه ای بی شائبه دانستند و

زیبایی اش را ...

اما دیگر زیبا نیست. دیر زمانی ست که بسیار زشت شده است

و زشتی در صورتش فریاد می زند ....

 

 

________________________________

 

آیا تا کنون انسان ِ با دانشی را دیده اید که به خفّت و خواری افتاده باشد؟

منظره ی وحشتناک و دردناکی ست!

خواری ِ انسانی که آگاهید از دانش و توانِ ذهنی اش و لحظاتی که در اوج بوده را دیده اید! دیدن ِ خواری ِ چنین انسانی قلب را می خراشد!

چنین انسانی، این آمادگی را دارد تا یکباره همه ی ارزشهای خود را نفی کند و درست در جهت ِ خلاف ِ آنها رفتار کند! با اینکار نخست خود را از بین می برد و بعد این آمادگی را می یابد تا گام های متوالی و سریع در جاده ی نیستی بردارد!

در این جاده، دو حالت ممکن است برای او پیش آید:

اگر به نفس و سرشت پاک باشد، از پا افتاده و فسرده و پژمرده به انتها می رسد و ...

و اگر به ذات و نفس ِ خود تمایلی خفته به سیاهی داشته باشد، به موجودی وحشتناک و نامتعادل تبدیل می شود که می تواند از دانش و نیروی ِذهنی ِخود جهت ضربه زدن به دیگر انسانها استفاده کند!

 

شاید شما نیز در این نامه با من همراه باشید و سراغ ِ دوستی را داشته باشید که زمانی او را به دانش و فرهیختگی می شناختید ولی از بازی و بیداد ِ روزگار، سالها بعد او را در حالی بیابید که از شوکت و غرور و بلندی ِ طبع افتاده و در نهایت ِ افسردگی و ناامیدی تبدیل به چاهکی شده که مردمان ِ دون و پست به راحتی می توانند در آن تُف بیاندازند و به سُخره اش گیرند!

دردناک است!

دردناک است!

این نامه را به یاد ِ تو می نویسم ای دوست ِ زخم خورده!

اشکهایم را پس از دیدارت پنهان کردم تا بیش از این بر غم ات نیافزایم. به من قول دادی که تا دی ماه تبدیل شوی به همان دوستی که در یاد داشتم! غرور و عزّت نفس ات را بازیاب!

چرا چنین شدی؟ تو بودی که آن سال ها سخن از مهر به "ایران" می گفتی! تو بودی که در دانشگاه ِ "علم و صنعت" شهره بودی به دانش و فرزانگی!

چرا چنین شدی دوست؟ با خودت چه کردی؟

گفتی که بی وفایی دیدی در "عشق". بی وفایی دیدی در "دوستی". بی وفایی دیدی در "ایران".

دفتر  ِ آبی ِ خاطرات ات را به من سپردی تا از آنها بگذری ولی ....
حدیث ِ زخمی که از "او" برداشتی را اینگونه نوشتی به داستان ِ کوتاه ِ «مــــیم» ... باز و همیشه از "او" و با "او" می نوشتی از مرگ ِ "بهار" ات:

[... بهارمان که مرده به دنیا آمد، از نگاه غریبه ات خواندم که رفتنی هستی. ساکت بودی ... یک جور سکوت مسلط که زمزمه هر کلامی را می گرفت زیر بیرق اقتدار خودش. انتظار من بی فایده بود ... دیگر حرف نمی زدی ... مقراض میرغضبی را سپرده بودی دست من که:

«ببر!»

هیچ راهی برای فرار از زیر بار این مسئولیت شاعرانه نداشتم ... قرار هیچ تشریفاتی را هم نگذاشته بودیم.

هوا، سرمای ساکنی داشت و صدای اتوبوسها نمی آمد. گنجشکها هم ساکت شده بودند و فقط نگاه می کردند ... آنها هم معطل ما بودند ... بریدم.

در یک لحظه زمان را از هرچه به نام تو بود خالی کردی و رفتی و من ماندم و یک نیمکت سیمانی سرد.

اتوبوسها شروع کردند به خزیدن و بوق زدن ... گنجشکها هم دوباره پی زندگیشان را گرفتند. نمی دانم. از خشکی هوا بود ... از سرما بود ... از چه بود که گوشه لبم میسوخت و تیر می کشید ....]

 

گفتی که برایت دعا کنم:

[... بچه ها شما که مهربانترید از صمیم  ِ دل مرا صدا کنید،

اسم من که یادتان نرفته است،

بچه ها برای من دعا کنید!]

 

و گفتی از مرگ ِ قناری:

[قناری می نگرد،

قناری می خواند و می نگرد،

قناری گریه می کند و می خواند و می نگرد،

قناری ضجه می زند و گریه می کند و می خواند و می نگرد،

قناری ضجه می زند و گریه می کند و می نگرد،

قناری ضجه می زند و می نگرد،

قناری ضجه می زند و ... نه او دیگر نمی تواند بنگرد،

قناری مرده است!]

 

دعا کردم برایت! دعا کردم که استواری ات، شادی ات و عزّت ِ نفس ات را بازیابی!

 

آن سالها یادت است که از قلب ِ مطمئن ِ آن پیرمرد می نوشتی:

[در آنسوی رود،

پرنده ی کوچکی آواز می خواند؛

نگاه ِ پیرمرد

مبهوت نور  ِ محویست که تمام محیط را در بر گرفته است

در آنسوی رود؛ پرنده ی کوچکی آواز می خواند،

کودکان،

دست در دست هم،

ترانه ی کوچک عشقشان را ناشیانه در گوش هم نجوا می کنند

در آنسوی رود، پرنده ی کوچکی آواز می خواند

- پای در آب -

پیرمرد، آخرین لبخند خود را به رود تقدیم می کند

در آنسوی رود امّا

پرنده ی کوچک هنوز می خواند ]

 

تنها خودت می توانی راه ِ بازگشت را بیابی!

دی ماه تو را خواهم دید به عهدی که بستی!

 

نظرات 8 + ارسال نظر
میچکا پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:52 ق.ظ

سلام...

لحظه هایی از زندگی آنقدر متاثر و اندوهگین می شوم که بی اختیار آهی می کشم و قطعه شعری از سید علی صالحی را با خود زمزمه می کنم. امروز بار دوم است که اینگونه ام :

دنیای غم انگیز نادرستی داریم
خیلی ها سهمشان را
در اشتباه یک باور ساده از دست داده اند
خیلی ها رفته اند رو به راهی دور
که نه دریچه ای چشم به راه و
نه دریایی که پیش رو....

اما اکنون می خواهم این را نیز بگویم خطاب به دوست شما و دیگرانی که زخمی بر دلشان دارند :

همه ی روزهای نرفته همین امروز است.
همه ی روزهای رفته نیز همین امروز است.
شب که بیاید
شب مجبور است
تمام شکوفه های روشن شبتاب را باور کند.

حالا آوازی بخوان
می دانم این بادهای گرسنه
از چیدن بی هنگام نیزارها آمده اند
اما سرت را که بالا بگیری
یک آسمان مروارید پراکنده آن بالاست.

مهم نیست
آفتاب غایب باشد
رد پای کم رنگ همین پرنده تا پشت کوه
یعنی خیلی چیزها.

چراغ را بالاتر بگیر!


سلام.
سپاس از پاسخ ِ زیبایی که به این پُست دادید.
به من آموخته اند که "عقاب" را گرامی دارَم، هرچند که مدتی به جمع ِ زاغ و زَغَن افتاده باشد. "عقاب" ِ بازگشته را جمع ِ عقابان خواهد بخشید و آنجا بر فراز ِ آسمانها گرامی اش خواهند داشت.
زمانی که خفت و خواری ِ او را دیدم، خشمی وجودم را فرا گرفت... امیدوارم دوباره باز گردد!

امیر کاوش یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:01 ب.ظ

بسیار زیبا بود . ژاینده و پیروز باشی گرامی

امیر ِ عزیز،
سپاس از مهرت. امید که دیدارها تازه شود. جای ِ مرا سبز و خالی کن به سپاهان؛ به آتشــگاه؛ به زنده رود ... .

محمد باغبان فتوت دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:48 ق.ظ http://memaranjavan.blogfa.com

درود بر شما استاد بزرگوار
من هم به سهم خود برای دوست شما دعا میکنم. و برای شما آرزوی سر بلندی دارم.

درود بر "محمد باغبان" گرامی،
سپاس. پاینده باشید و همیشه شادمان و پیروز. به همه دوستان سلام ِ گرم ِ مرا برسانید. این امید را دارم که روزی (بنا به عهدی که بود) گزارش سفر ِ اصفهان و دیدار با معماران و مرمتگران و بازدید از گنجینه های معماری آن دیار را بصورت ِ یک "سی دی" ِ شسته و رفته و چند رسانه ای ارائه دهید تا یادگاری استوار باشد برای ِ همه دانشجویان معماری ِ دانشگاهتان به سالهای ِ آتـی.

مهدی رازانی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:30 ق.ظ

سلام یاعش جان مطالب بسیار عالی است. امید وارم پیروز و موفق باشی .امید دیدار دارم

مهدی ِ عزیز،
دوست ِ دانشمند،
درود و سپاس از رای ِ نیک ات. خبر ِ خوش ِ پیروزی های تو را پیوسته می شنوم و شادمان و مفتخرم. چشم به راه ِ مقاله ای که وعده داده بودی به انتشار ِ پس از نوروز در "فرهنگ ِ اصفهان" هستم. به همه دوستان ِ همراه در دانشگاه سلام و درود ِ مرا برسان. دلم خیلی برای ِ حال و هوای ِ دانشگاه تنگ شده! مدتی پیش "محسن بافنده" زنگ زده بود و یاد ِ خاطرات بود ...
قول داد که یکبار پیش از آنکه آخرین گروه ِ دوستانمان از "پردیس" بروند، دوباره همه ی بچه ها کنار ِ زاینده رود دور ِ هم جمع شوند و او دوباره با گیتار بنوازد ...
دوباره و دوباره ...
هزار باره ...
سرود ِ دوستی و راستی را ... .

ایدون باد!

علیرضا حسینی دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ق.ظ http://arlyrics.persianblog.ir/

درود و سپاس

یاغش عزیز ... احساست پاینده باد

گفته بودم :

به هر که دست داده ام
به دست خود مرا شکاند
روی به هر که کرده ام
نیزه به سینه ام نشاند ......

زمانه بی وفاست ... یاغش ...

بانو نامه به انجام رسید ... به دلیل بلند بودن ترانه در سه تراک ضبظ شد ... پیشنهاداتت خیلی کمک کرد استاد :

هم ریشه با آتوسا
هم خاک ماندانایی
چون پانته آیی بانو
هم کیش رکسانایی

شهبانوی ایرانی
بانوی بانوانی ...

متن کامل ترانه را به میل باکست خواهم فرستاد ... ( اگر فراموشم نشود !!! بدجوری فراموشکار شدم )

دوستت دارم همراه دیروز و همیشه ...

به امید دیدار تو در روزهای روشن ....

علیرضای ِ عزیز،
چقدر شادمانم ساختی که خبر ِ به انجام رساندن ِ "بانونامه" را دادی. مشتاقانه در انتظار ِ دریافت ِ متن ِ ترانه و به امید ِ خدا اجرای موفق آن در جشن ِ موعودی که گفتی هستم. روی ِ ضبط ِ تراک ها حساسیت به خرج بده و به نظرم حتماً اگر خواننده ی تراکها مرد است، از نوای ِ صدای ِ یک زن هم در پس زمینه استفاده شود.

در همنوایی با :
[به هر که دست داده ام
به دست خود مرا شکاند
روی به هر که کرده ام
نیزه به سینه ام نشاند .... ]
از سروده های "بابک. ب" در دفتر ِ آبی ِ خاطرات اش؛ پاسخ می گویم که:

[ جز تو ، ای دوست ،
هیچکس را هیچکس را یارای ِ شِکانیدن ِ من نبود
و تو چه دوستانه! چه گرم مرا شکانیدی رفیق!
زخم ِ تو را ، همواره ، چون موسیقی ِ تلخ ِ یک تجربه،
در اعماق ِ خاموشخانه ی قلبم پاس خواهم داشت ... ]

پاینده باشی برادر
به امید دیدار

سورنا دوشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:01 ب.ظ http://pagah.blogfa.com

ازاین اااااااااااااااااااااااااااوستا
خیلی آموختم..

سارا پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:43 ق.ظ http://sarah.blogsky

حضرت کاظمی، «عنوان» نمایشگره... نماینده اس... خودش به خودی خود چیزی نداره... و برای من، «از این اوستا» نماینده ی یک عالمه خاطره و خیال و قصه اس که شاید توی تک تک خطوطی که می نویسم دیده نشه، اما در پس زمینه همیشه حاضره...
و از سوی دیگه، نگاهها متفاوته... نگاه شما به «از این اوستا» نوشته های برازنده ایه که توی وبلاگتون می ذارین... نگاه من به «از این اوستا»، خاطراتیه که به دوش می کشم و چیزهاییه که می نویسم... هیچکدوم دلیل بر بی ربطی نیست که در کل، «ربط» اون چیزیه که درون هر کدوم از ماست و کاملن واضحه که درون من و درون شما هیچ ربطی به هم نداره، سو نوشته هامون...

در مورد پیشنهادتون برای یک عنوان دیگه هم، متاسفم... احساس نمی کنم چیزایی که می نویسم «اعتراف» باشه... اونم برای «سالهای دور»...!

عبدالمجید رضایی پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:09 ق.ظ http://amrezaei.blogfa.com

درودت باد یاغش جان.هماره شاد و خرم زی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد