وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

شب ِ بارانی ، تنهایی ِ نویسنده و آن دو خط ِ موازی!

 

 

شب بارانی و تنهایی ِ نویسنده 

جستجو در اینترنت و از لینکی به لینک ِ دیگر رفتن گاهی وقتها به نتایج ِ خوشی میرسد! امشب خیلی تصادفی به وبلاگِ دخترکی وارد شدم و نوشته ای خواندم که در این شبِ بارانی (و باران از صبحگاه یکسره می بارد)، در این شهر ِ کوچک ِ ساحلی ، مایه ی تسلی ام شد و سخت بر دلم نشست. 

شاید بر دل ِ تو هم که به خواندن ِ "از این اَوستا" آمدی بنشیند! در شبهای ِ شعر و تنهایی! 

می نویسم به نقل از وبلاگ ِ "نیروانا" **: 

________________

** اندکی پس از انتشار ِ این نامه، از طریق ِ میچکا آگاه شدم که اصل ِ داستان متعلق به نویسنده ی دیگری است و اینکه متأسفانه بی نام بردن از نویسنده ی اصلی، داستانش رادر وبلاگ ِ "نیروانا" و وبلاگهای ِ دیگر منتشر کرده اند!  

 

با این گمان که اصل داستان طبق ِ معمول، ترجمه یا برداشتی از خامه ی یک نویسنده ی فرنگی باشد، به جستجو پرداختم! جستجوهایم نتیجه داد و به جویندگان نیز بشارت می دهم که صاحب ِ داستان، نویسنده ای است ایرانی و سرشناس (در حوزه ادبیات کودک و نوجوان و ادبیات دفاع مقدس):

سرکار خانم ِ "نرگس آبیار". نک: "داستان ِ دو خط"، نرگس آبیار و داود شهیدی، نشر پژوهه، 1383.   

 

  

   دو خط موازی زاییده شدند! پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید! آنگاه دو خط موازی چشمشان بهم افتاد و در همان یک نگاه، قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند!

خط اولی گفت: ما میتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید! خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج ِ کاغذ! من روز ها کار میکنم! میتوانم بروم خط کنار یک جاده ی دور افتاده و متروک شوم یا خط کنار یک نردبان!
خط دومی گفت: من هم میتوانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط یک نیمکت خالی در یک  پارک کوچک و خلوت
!

خط اولی گفت چه شغل شاعرانه ای و حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت!

در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هیچ گاه بهم نمیرسند و بچه ها تکرار کردند دو خط موازی هیچ وقت بهم نمیرسند!

دو خط موازی لرزیدند! بهم نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه.

خط اولی گفت: نه این امکان ندارد حتماً یک راهی پیدا میشود! خط دومی گفت شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت بهم نمیرسیم! و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت نباید نا امید شد! ما از این صفحه کاغذ جدا میشویم و دنیا را زیر پا میگذاریم؛ بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند! خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیر در کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند و از آن لحظه به بعد سفر های دو خط موازی شروع شد. آنها از دشت ها گذشتند.... از صحرا های سوزان.... از کوه های بلند.... از دره های عمیق.... از دریا ها از شهر های شلوغ....

سالها گذشت...

و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند:
ریاضیدان به آنها گفت: این محال است! هیچ فرمولی شما را بهم نخواهد رساند! شما همه چیز را خراب میکنید!
فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان نا امیدتان کنم! اگر میشد قوانین طبیعت را نادیده گرفت دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت!
پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست! دردتان بی درمان است!
شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید! اگر قرار باشد با هم ترکیب شوید همه ی مواد خواص خود را از دست خواهند داد!
ستاره شناس گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید! رسیدن شما بهم مساوی با نابود شدن جهان است! دنیا کن فیکون میشود! سیارات از مدار خارج میشوند! کرات باهم تصادم می کنند! نظام دنیا از هم میپاشد!
فیلسوف گفت: متأسفم! جمع نقیضین محال است
!
...
و بالاخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت:
شما بهم میرسید! نه در دنیای واقعیات! آن را در دنیای دیگری جستجو کنید!غروب و عاشقانه ی موازی
دو خط موازی او را هم ترک کردند و باز هم به سفر هایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت: "آنها کم کم  میل بهم رسیدن را از دست میدانند!"
خط اولی گفت: این بی معنی است که بهم برسیم! خط دومی گفت: من هم همین طور فکر میکنم و به راهشان ادامه دادند
...

یک روز به یک دشت بزرگ رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد. خط اولی گفت: بیا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیدا کنیم!

خط دومی گفت: شاید ما هیچ وقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم! خط اولی گفت: در آن بوم نقاشی حتماً آرامش میابیم ... . و آن دو وارد دشت شدند، روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و بعد قلمش را حرکت داد:

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت و آنجا که خورشیدِ سرخ آرام آرام پایین میرفت سر دو خط موازی عاشقانه بهم میرسید!

نظرات 3 + ارسال نظر
یاغیش چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:49 ب.ظ

سلام
چندروز پیش که کامنت زیبایتان را خواندم خواستم پیشنهاد کنم که وبلاگ دیگری هم داشته باشید و مطالب احساسی را آنجا بنویسید. حیف است که وبلاگ مخصوصی برای دل نوشته هایتان نباشد. زیبا می نویسید پر از احساس و من یکی از خوانندگانتان خواهم بود

یاغیش ِ عزیز،
سلام و سپاس.
همین "از این اَوستا" همه دلنوشته های ِ من است. اگر سخنی هم از بناهای تاریخی و یا فرهنگ ِ ایران ِ باستان بصورت علمی در آن میشود، آنهم بخشی از زندگی ِ روزمره ام است و شاکله ی وجودیم.
همه وقت نمی توان از احساس نوشت! برخی احساسات بسیار شخصی اند و گاهی فکر می کنم که چقدر درست است اینگونه نوشتن؟! اگر به قول ِ یکی از دوستان:
"هر بار که با احساس و عاطفه ات می نویسی، بخش و تکه ای از روح ات را در نوشته ات جا می گذاری!"

میچکا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.royaye-rira.blogfa.com

سلام
چقدر خوب که جستجو کردید و نویسنده ی اصلی این داستان قشنگ رو پیدا کردید. یک نویسنده و کتابهاش به لیست کتابهای نخونده م اضافه شده که حتما به دنبال بقیه آثارش خواهم رفت.
روی تابلو اعلانات دانشگاه محدث یک دعوت نامه وسوسه کننده و هیجان انگیز دیدم : دعوت به ۶۰۰۰ بیت شاهنامه...
شاهنامه خوانی در کافه قصر یخی روبروی کتابخانه عمومی نور همه روزه جز دوشنبه ها...
خیلی حسرت خوردم که چرا این برنامه ها در زمان دانشجویی ما در نور برگزار نمی شد.
راستی شما هم در این جلسات حضور دارید؟ اسم شاهنامه که می آد هرجا که باشه انگار رد پای شما هم اونجا احساس میشه... دیگه در دانشگاه نور تدریس نمی کنید؟

سلام
سپاس که درباره ی شاهنامه خوانی در "نور" بهم خبر دادید. این خواهش را دارم که اگر به جلسات ِ آن رفتید، اطلاعاتی درباره ی ساعات ِ دقیق ِ برگزاری و مدرسان و استادان اش برام بفرستید. شاید بتونم برنامه ریزی کنم و بیام!
نه دیگه کلاً تدریس در مسافتهای دور را کنار گذاشتم ...
اکنون خود را وقف ِ کار بزرگی در دانشگاه آزاد اسلامی رامسر کرده ام؛ کاری که همه آرزو و اندیشه ام بود برای شهرم، و آرزو دارم که پروردگار توان ِ به پایان رساندن ِ آنرا به من دهد!
مقامات ِ دانشگاه آزاد (در تهران و رامسر) با اعتماد ِ کامل، ساختن یک مجتمع دانشگاهی در قطعه زمینی به مساحت 22000 مترمربع در رضی محله ی رامسر با تمرکز بر روی ساخت ساختمان آموزشی ِ اصلی به مساحت 9000 مترمربع در 6 طبقه، با 2 آسانسور و دستگاه های چیلر و دوربینهای مداربسته و ... را به من سپرده اند!
مسئولیتی دشوار بر گرده ام نهاده اند ... به وقتش خواهم نوشت در "از این اَوستا".
به قول ِ "فردوسی"ِ بزرگوار، پس از آنهمه حرف زدن، بالاخره وقت ِ عمل کردن رسید:
بزرگی سراسر به گفتار نیست / دو صد گفته چون نیم کردار نیست

برام دعا کنید که روسفید بیرون بیام از انجام این کار.

میچکا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 05:12 ب.ظ http://www.royaye-rira.blogfa.com

خیلی خوشحالم از کار بزرگی که به عهده گرفتید. مطمئنم که موفق خواهید بود به امید خدا. به ارزشی که برای کارتان قائلید ایمان دارم و به شایستگیهایتان.
در مورد جلسات شاهنامه خوانی هم اونطور که نوشته بود هر روز جز دوشنبه ها ساعت ۱۷:۳۰ اما از دوستان پرس و جو می کنم برای اطلاعات بیشتر. ما که رختمان را بستیم از دیار نور...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد