وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

پشتِ پنجره



پشت ِ پنجره، سیاهی ِ شب است و باران می بارد ...

هوا در "رامسر" سرد و بارانی ست؛ انگار نه انگار که بهار آمده!

در زندگی از چیزی لذت می بری؟

از بسیاری چیزها؛ از کار کردن؛ از دیدن ِ جوانی و شادابی دانشجویان و صداقت ِ ناب ِ جوانی شان؛ از کتاب خواندن؛ از دیدن ِ موزه ها و بناهای تاریخی؛ از اینکه پدر و مادر و خواهرم در کنارم هستند و از اینکه همه مان تندرستیم؛ از دیدن ِ نم نم ِ باران، هرچند که این آخری اندوه و حزن ِ دلنشین است!

خنده ام می گیرد از احساس ِ پیری که گاهی بهم دست می ده! تنها 30 سالم است و این همه احساس ِ پیری می کنم!

... و نمی دانم که چرا مرگ را هیچگاه باور نمی کنم؛ باور می کنم که پیر و شکسته شوم و فروغ ِ چشمانم را از دست دهم به مانند ِ :

تبه گردد این موی و رنگین رُخان ...

ولی باورم نمی آید که روزی سرانجام پیمانه ی عمر ِ من نیز پُر شود و رها شوم در سرای ِ دیگر:

همی بگذرد بر تو ایام  ِ تو
سرایی جز این باشد آرام  ِ تو

تا آنزمان، آنزمان که سرانجام خواهد رسید، خوش بخوان و خوش بگو، هنوز بسیاری کارهاست که انجام نداده ای و شاید پس از انجام  ِ همه ی آنها تازه "پیر" شوی ولی هرگز نخواهی مُرد!