وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

داستانهای ِ پارسی (بخش اول: "بهرام" و "نورک")


 

خُنیاگر ِ پیر داشت از داستان های ِ پارسی می گفت ...

گفتم: خُنیاگر !  این ها که می گویی، همه افسانه است و باطل است، و گذشت زمانی که پارسیان دل به آن می بستند؛ این ها را دیگر بهایی نیست!

در پاسخ گفت:
راز ِ ماندگاری اش را بیابی، از جاودانگان خواهی بود! هنوز خیلی مانده تا تاریخ ِ این افسانه ها تمام شود جوان!

بعد با نوای ِ ساز، شروع به خواندن کرد:

همه عالم تن است و ایران دل / نیست گوینده زین قیاس خجل
چونکه ایران دلِ زمین باشد / دل ز تن به بُوَد یقین باشد


...


تصویر ِ بالا: هفت شاهدخت ِ مثنوی ِ "هفت مَنظَر" ِ "امیر علیشیر نوایی"

محل ِ نگهداری ِ اثر:  
 "Applied Art Museum of Uzbekistan"

عکس از: یاغش کاظمی



نشستنِ "بهرام" در گنبدِ سیاه و افسانه گفتنِ "نورک" شاهدختِ هندی

برگرفته از منظومه ی هفت پیکر (هفت گنبد) حکیم نظامی ِ گنجوی

بازنویسی به نثر: یاغش کاظمی



تصویر بالا:
مینیاتوری از عهد صفوی، پرداخته ی کارگاه ِ شیراز که نشستن ِ "بهرام گور" در گنبد ِ سیاه با شاهدخت ِ هندی را از منظومه ی "هفت پیکر" ِ نظامی به تصویر کشیده


بهرام شاه روز شنبه سوی گنبد غالیه فام نزد بانوی هند رفت. تا شب آنجا نشاط و بازی بود و در گاه ِشب بهرام آن نوبهار کشمیری را خواست تا فسانه ای گوید ، تا خواب به چشمان راه یابد.

نورک بر شاه نماز برد و داستان خویش چونین آغاز کرد: از یکی از خویشان خود شنیده ام که زنی زاهد و لطیف سرشت در سرای آنان مراوده داشت. این زن هماره جامه یی سیاه بر تن می کرد. روزی از او پرسیدیم علت چیست که جامه ی سیاه ز خود دور نمی کنی؟ زن ابتدا از پاسخ طفره رفت ولی در برابر اصرار ما داستانی عجیب نقل کرد:

- من کنیز ِ مَلِکی بودم که اکنون فوت نموده است. او مهربان و بزرگ منش بود و مهمانخانه ای داشت که در آن از مسافران دیار دیگر پذیرایی می کرد و رسم بر این داشت که چون مسافر کمی می آسود و خستگی از تن به در می کرد، حکایتِ سفر و دیاری که از آن آمده بود را از ایشان می پرسید و همه عمر ِ این مَلِک بر این کار گذشت. مدتی بعد ملک ناپدید شد و تا مدتها کسی از او آگاهی نداشت. دیر زمانی گذشت تا روزی ملک بازآمد در حالیکه سرتاسر از قبا و کلاه و پیراهن سیاه پوش شده بود. مدتی گذشت و ملک این جامه ی سیاه ز خود دور نمی ساخت و گویا سوگوار بود. شبی از برای دلداری با ملک مهربانی نموده، راز این سیاه جامگی با اصرار از او پرسیدم. ملک چون مرا محرم یافت حکایت چونین آغازید:

روزی بر مهمانسرایم غریبه ای رسید که کفش و دستار و جامه هر سه سیاه بود. از او پرسیدم از بهر چه سیاه پوشیده ای؟ غریبه پاسخی نداد. بر پرسش ِ خود اصرار نمودم و وی پاسخی مبهم گفت:

" شهری است در ولایت چین به نام « مدهوشان » ؛ مردمانی بس آراسته و زیباروی دارد اما ( هرکه در آن شهر باده نوش کند - آن سوادش سیه پوش کند ) . " غریبه این بگفت و رخت خویش بر خر نهاد و رفت ؛ و من در آرزوی دانستن ِ ماوقع ...


مدتی در باب آن شهر پرس و جو نمودم اما کمتر نشانی یافتم. سرانجام مُلک و مملکت خویش رها کرده با خرج جامه و جواهر بسیار، مکان آن شهر دانستم. چون بدان پای نهادم، دیدم که شهری است آراسته چون باغ ارم با مردمانی زیباروی اما همگی سیاه پوش.

یکسالی در آن شهر بودم و در جستجوی یافتن دلیلی برای سیاه پوشی جمعی اهالی شهر ؛ ولی کسی در این باره به من جوابی نمی داد. تا روزی چشمم به آزاده مرد قصابی که چهره و رایی نیکو داشت افتاد. با او دوستیی بهم زدم و از گنجی که بهمراه خود داشتم بسیار بدو بخشیدم ... تا کاملاً به من اعتماد نمود و مدیونم گشت.

روزی قصاب مرا به خانه ی خود برد و پس از پذیرایی شایسته، گوهرهایی که بدو داده بودم را در برابرم گرفت و گفت که با او صادق باشم و علت واقعی این همه بذل و بخشش را به او بگویم. من گوهرهای بیشتری به او بخشیدم. مرد قصاب خجل شد و گفت: " تو بر گوهرهای قبلی افزودی بی آنکه من خدمتی به تو کرده باشم؛ راست بگو که چه حاجت داری تا من غلامی تو کنم؟ "

چون او را در دوستی با خود قویدل دیدم،‌ حکایت خود بازگفتم ؛ که شاهی در ولایت دیگر بودم و به طلب این شهر آمدم و حال می خواهم بدانم چرا تمام ساکنین این شهر از نشاط بی بهره و سیاهپوشند؟ چه غم و رنجی بر این شهر نازل گشته است؟

مرد قصاب وقتی این حرف من شنید سر به زیر انداخت و ساعتی خاموش بود ؛ آنگاه گفت: " آنچه صواب نیست پرسیدی! باشد، جواب سؤال تو را خواهم داد ولی باید تا شب، صبر پیشه کنی! "


چون پاسی از شب گذشت و کوچه های شهر را سکوت فرا گرفت ؛ قصاب مرا خواند و گفت تا همراه او از خانه بیرون شویم. شهر در خامشی خود خفته بود ؛ قصاب جلو می رفت و من در پس او. به ویرانه ای رسیده ، بدان داخل شدیم. درون ویرانه ، سبدی بزرگ دیدم که ریسمانی به آن بسته شده بود. مرد قصاب گفت : در این سبد بنشین تا علت سیاهپوشی ِ ما را بدانی!

درون سبد نشستم ؛ چون به تمامی در آن قرار گرفتم به ناگاه سبد از زمین برخاست و بسوی آسمان بالا رفت. ریسمانی که به سبد بسته شده بود به دور گردنم پیچیده بود و من در تقلای باز کردن آن بودم که دیدم سبد بر فراز مناری قرار گرفت. ریسمان را از گردن خود باز نموده ، رها ساختم. ریسمان به دور بدنه ی منار پیچید و من در میان زمین و هوا معلق ماندم...

مدتی بدین حال گذشت ؛ چشمان خود را از ترس بسته و پشیمان بودم از راهِ آمده. در آن حالِ غریب که دیدار دوباره ی خانه و خویش خود را آرزویی دور می یافتم ؛ به ناگاه مرغی بزرگ با بال و پری چون شاخه های درخت ، بر روی منار نشست.

با خود فکر کردم تا پای مرغ را بگیرم و از مهلکه برهم ؛ ابتدا ترسیدم که مبادا مرغ بر من حمله آورد ، ولی بعد با خود اندیشیدم که خطر سفر با این مرغ در آسمان ، از خطر آن قصاب ناجوانمرد که بر روی زمین چونین بیوفایی کرد و مرا گرفتار این دام ساخت ، کمتر است. پس منتظر ماندم تا سپیدی ِ صبح بردمید و مرغ ، آواز پرواز گرفت.

مرغ ، بال های بزرگ خویش به قصد پرواز گشود ؛ با بال زدنش گرد و خاکی به هوا برخاست و من ذکر یزدان پاک بر لب آورده ، با دستان خود بر دو پای آن چنگ انداختم ؛ و بر آسمان بلند شدیم ...

از صبحگاه تا نیمروز ، مرغ در پرواز بود و من مسافر ِ او. در نیمه ی روز ، تابش خورشید فزونی یافت و مرغ ، اندک اندک خسته شده ، ارتفاعش تا زمین کاستی گرفت. وقتی به جایی رسید که تا زمین به اندازه بالای یک نیزه فاصله بود ؛ درود خود را نصیب آن مرغ کرده و خود را بر زمین انداختم. زمینی بود چون حریر سبز ؛ عطرآگین به گلاب و عبیر ...


اندکی برآسودم و در این حال، افکار مغشوشی به سراغم آمد. برخاستم و به تفرج در آن زمین پرداختم. باغی بود سرسبز با صدهزاران گل شکفته و آبِ خفته... از میوه های لذیذ آن باغ خوردم و شکر یزدان نیکو دهش بجای آوردم ؛ سپس به زیر ِ سروی رفته ، اندکی خفتم و تا گاه ِ شب ، آن درخت سرو ، آرام جای ِ من بود.


... در انتهای ِ سیاهی ِ شب ، بادی برآمد و بارانی نم نمک باریدن گرفت. اندکی بعد، از ورای سبزه های خیس ِ باغ ، زنان زیبارویی پدیدار شدند.

دیدن زیبایی آن حوریان، صبر و آرام از من دور نموده بود ولی از مخفیگاه خود خارج نشدم. زنان بر زمین فرش و تخت انداختند و چون اندکی گذشت ، ناگاه نوری شدید در آسمان پدیدار گشت. گرداگرد این نور را حوریان و پریانی که هریک ، شمعی روشن در دست داشتند ، گرفته بودند... چون دقت کردم ، بانویی دیدم که بسان عروسان بر تخت نشست ؛ برقع از رخ گشود و موزه از پای بیرون کرد. زیبا بود و باشکوه ؛ تو گفتی که شاهی از سراپرده بیرون آمده ، با لشگریان رومی و زنگی در پس و پیش خود!

بانویِ باغ ، مدتی سر به زیر انداخته و در سکوت بود. چون زمانی گذشت ؛ سر بلند کرد و به یکی از کنیزکان خود گفت: " چنین می نماید که نامحرمی در این باغ است. برخیز ! او را بیاب و نزد ما آر! "

آن پریچهر ، در چهارسوی باغ  دوید و جُست ... تا مرا یافت. پس دستِ من بگرفت و گفت : " هان! برخیز تا نزد بانوی بانوان رویم." مشتاقانه و بی هیچ کلامی ، همراه او بسوی جلوه گاه ِ عروس ِ زیبا شتافتم.

چون در مقابل آن بانوی بهشتی رسیدم ؛ بر خاک افتاده ، زمین ادب بوسیدم و خواستار آن شدم تا در صف غلامانش درآیم. اما بانو مرا به مانندِ مهمانی عزیز ، گرامی داشت و خواست تا در کنار او جای گیرم. بدو گفتم : " ای بانوی من! تخت بلقیس ، جای دیوان نیست - مرد آن تخت ، جز سلیمان نیست! من سزاوار همنشینی با شما نیستم."

بانو اصرار کرد: " تو مهمان مایی ؛ بیا در کنارم تا از مهربانی ما بهره یابی! " اما من جسارت نزدیک شدن به او را نداشتم ؛ بر پای ایستاده بودم و حیران ... تا کنیزکی دستم بگرفت و با ناز مرا به کنار بانو برده ، بر سریر بنشاند.

آن ماهروی با من مهربانی ها کرد و بعد فرمود تا خوان و خورش پیش آورند. وقتی از خوردن فراغت یافتیم ، بانو فرمود تا مطرب و ساقی ، پیش آیند. مطرب نواختن گرفت و رقاصان به رقص پرداختند. چون از رقص و پای کوبی برآسودند ، دست بسوی باده بردند ؛ من نیز هم ....


چون سرم از باده گرم شد ، حیا از دست داده ، بر پای آن ماهروی بوسه زدم و چون او را مهربان یافتم ، جسورتر شده ، ساعتی را با او به بوس و کنار طی نمودم. در آنحال از او پرسیدم: " ای دلپسند! نام تو چیست؟ " گفت: نامم « ترکتاز » است. گفتم : " خیز تا ترک وار درتازیم - هندوان را به آتش اندازیم - قوت جان از می مغانه کنیم - نقل و می ، نوش ، عاشقانه کنیم. "

بانو مرا بر گنج بوسه بار داد ... تا بدانجا در عشق بازی با او پیش رفتم که خونم در جگر به جوش آمد. بانو چون این حالت دید ، گفت : " امشب تا بدین بوسه ها ، قانع باش که بیش از این روا نیست. تا آن زمان که آرام بودی ، زلف کشیدن و گاز گرفتن و بوسه ربودن ، روا بود ولی حال که عنان گسسته ای ، یکی از این کنیزان را که برای شبِ هر عاشق ، سحرگاهی است و به چشم تو خوبتر آید ، برگزین ؛ تا امر کنم به مولایی ات کمر بندد و امشب ، آتشت را ز جوش بنشاند و اگر تو هر شب چونین خواهی ، من تو را هر شب زین گهران یکی بخشم. " بانو این بگفت و با مهربانی ، یکی از کنیزان زیباروی خود را پیش خوانده ، به من سپرد و گفت به ناز : برخیز و هرچه خواهی ساز!

آن کنیز ماهروی ، دست من بگرفت و من ، حیران در دلبری اش ؛ به همراه او تا کوشکی در میان باغ رفتیم. چون بدان کوشک داخل شدم ، دیدم که خوابگاهی است مهیا از پرنیان و پرند ... سر به بالین بستر آوردیم - هر دو بَرها به بر درآوردیم - یافتم خرمنی چو گل در بید - نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید - صدفی مهر بسته بر در او - مهر برداشتم ز گوهر او ...

و اینگونه بود ... تا طلیعه ی روز دیگر دمید. صبحگاه ، برخاستیم و به گرمابه رفتیم. پس از غسل ، جامه و قبایی نو بر تن کرده ، لبریز از نشاط بودم. به گوشه ای خلوت خزیدم و بواسطه این بخت نیکو ، نماز گزاردم. سپس به باغ درآمدم و دیدم که آن عروسان و لعبتان دوشین ، همگی رفته اند و من در آن مرغزار تنهایم .

از صبح تا شب را با خفتن ، طی نمودم. شامگاه از خواب برخاستم و بر لب چشمه ای در آن باغ به انتظار نشستم. مدتی نگذشت تا ابر و بادی چون شب پیش ، ظاهر گشت و مرغزار ، عطرآگین شد. لعبتان ، یک یک ، پدید آمدند و تخت زر برنشاندند. بانوی باغ ، بر آن تخت بنشست و فرمان داد تا مرا بیابند. سوی سریر آن بانو رفتم و چون شب قبل ، مجلس خورد و بساط رود و چنگ و نوش ساقی بود ...

در سرآمد نشاط سرمستی - عشق با باده کرد همدستی . دیدن زیبایی آن ماهروی ، عقل و هوش از سرم پرانده بود. دست بردم چو زلف در کمرش - درکشیدم چو عاشقان به برش. اما بانو خود را پس کشید و گفت که به همین بوسه ها و گاز گرفتن ها ، قناعت کن و بیش از این آرزو مکن: گر قناعت کنی به شکر وقند - گاز می گیر و بوسه درمی بند! ... وانکه با آرزو کند خویشی - اوفتد عاقبت به درویشی!

بدو گفتم : " ای بانوی من! عنان اختیار از کف داده ام. چون دیوانگان به زنجیر زلف سیاه تو بسته شده ام. گر مرا بخواهی کشتن ، جان دریغ نمی دارم ؛ اما اینگونه تشنه لبم مگذار." بانو پاسخم داد : در یک آرزو به خود دربند - همه ساله به خرمی می خند - بوسه می گیر و زلف می انداز - نرد ، رو با کنیزکان می باز!

چون او را سرگران دیدم ، آهستگی پیشه نمودم و دل نهادم به بوسه چو شکر - روزه بستم ز چیزهای دگر. وقتی لحظه ای رسید که تاب از کف دادم ، آن یار دلکش ، چون شب قبل ، یکی از کنیزان ماهروی خود را برگزید تا آتشم را فرو نشاند. و من با آن پری بودم تا صبحگاه ، به عادت شب پیش ...

روز دیگر ، دوباره در باغ ، تنها بودم و در تمنای شب تا آن بتان بازآیند . چند گاهی بدینسان گذشت ؛ روزها در باغ بودم و شب ها در بهشت. اما چون نعمت بیش از اندازه شد ، ناسپاسی پیش آوردم و بیشتر طلب کردم .

چون شبِ سی ام فرا رسید و من در کنار مهربان خداوندگار ِ باغ ، قرار گرفتم ؛ لرز لرزان ، دست در کمرگاه او کشیدم. بانو بر دست من بوسه زد و مرا به صبر و پرهیز ، دعوت کرد. اما من ، شکوه برآوردم که بیش از این مرا یارای صبر نیست و باید امشب به کام دل برسم وگرنه خواهم مرد.

بانو گفت که به این آرزو خواهی رسید ولی نه چونین زود و هرچه از من می خواهی بستان اما بر آن آرزو ، صبر پیشه کن: " بستان هرچه از منت کامست - جز یکی آرزو ، که آن خامست! - رخ ترا ، لب ترا و سینه ترا - جز دری ، آن دگر خزینه ترا! " و اگر چونین رفتار کنی ، این شب های خوش برای تو ادامه خواهد یافت. " کنون ساقی یی بخشمت چون ماه تمام - تا ازو کام خویش برداری - دامن من ز دست بگذاری. "

اما من که زیاده خواهی در جانم اوفتاده بود ، حرف های او را نمی شنیدم و در طلب کام بردن از او بودم. بانو خودداری می کرد و من حریص تر شده بودم. چون بانو آن ستیزه کاری و ناشکیبی من دید ، گفت که لحظه ای چشمان خود را دربند تا جامه از تن بیرون کنم و خزینه قند خود بر تو ارزانی دارم. من به شیرینی ِ بهانه یِ او ، چشمان خود را بستم و لحظه ای بعد ، چون گفت « بگشای! » ، دیده بگشادم و مشتاقانه در طلب کام جویی برآمدم اما خود را تنها در آن سبد یافتم. هیچکس در اطرافم نبود و مونسم تنها بادی سرد بود که با آه گرمم همراه شده بود ...


در آن حالت بودم که آن دوست قصاب ، ریسمان و طناب از دور منار ، باز کرد و مرا با سبد به زیر آورد ؛ سپس مرا در کنار گرفت و گفت: اگر این داستان را به تو می گفتم ، هرگز باورت نمی آمد. حال خود رفتی و آنچه نهفت بود ، دیدی. اکنون به ما حق بده که اینگونه ز جور ماوقع ، سیاه پوش شویم .

به او گفتم : ای چو من ، ستمدیده دوست! رای تو ، نزد من ، پسندیده است. برو و برایم جامه ی سیاه بیاور که از این ستم ، عمری سیه پوش خواهم ماند ...


جامه ی سیاه پوشیده و دلتنگ ، سوی شهر خود باز آمدم درحالیکه این حسرت ، لحظه ای رهایم نمی کند که : کز چنان آرزوی به کام - دور گشتم به آرزویی خام ...


- وقتی مَلِک ، این حکایت برگفت و راز خویش  بر من آشکار کرد ؛ من که کنیز زر خرید او بودم ، به پیروی از او سیاه پوش شدم.


از جوانی بُوَد سیه مویی - وز سیاهی بود جوان رویی - هفت رنگست زیر هفت اورنگ - نیست بالاتر از سیاهی رنگ ...


* * * *

چون که بانوی هند با بهرام - بازپرداخت این فسانه تمام - شه بر آن گفته آفرین ها گفت - در کنارش گرفت و شاد بخفت .

نظرات 5 + ارسال نظر
شاهین سپنتا جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ب.ظ

درود
داستانی بسیار زیباست و نثر شما نیز خواندنی ست
سپاس
به عنوان حُسن ختام در پایان نوشتار تالار اشرف، به این نوشتار خواندنی پیوند زدم
http://drshahinsepanta.blogsky.com/1389/03/04/post-383/
شاد و پیروز باشید

فرهاد خسروی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ق.ظ

سلامُ دستت درد نکنه
خیلی وقت بود یه متن اینترنتی رو کامل نخونده بودم :)

سلام فرهاد جان
گزارش ِ منثور ِ این حکایت را البته نزدیک به 10 سال ِ پیش نوشته بودم، و پیشتر نیز یکبار در اینترنت نشر داده بودم، که اکنون در "از این اَوستا" دوباره آنرا به همان صورتِ پیشین بازنشر دادم.

حکایتی گیراست از "حرص" و زیاده خواهی ِ آدمی؛ تعبیری تغزلی از رانده شدن از بهشت دارد بدین خوی ِ بد، و سیاهپوشی و سرگشتگی ِ بعدی به "شهر ِ مدهوشان" ...

حکمت ِ "نظامی" پهلو به حکمت ِ "فردوسی" می زند در بازپیرایی ِ داستان های ِ باستان.

محمد جمشیدپور چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ http://nikoosegal.blogspot.com/

گندی شاپور و سهم آن در تمدن اسلامی >>>
http://nikoosegal.blogspot.com

عادل واعظی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:54 ق.ظ http://leher.persianblog.ir/

مطلب به غایت جالبی بود. واقعا جای وبلاگ شما در میان وبلاگهای پرشین خالیه تا بیشتر ازش بهره بگیریم

اسماعیل یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:57 ب.ظ

واقعا وبلاگتون اموزنده و زیباست خیلی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد