سالها به سفر گذراندم تا آرام شدم ...
سالها، در سکوت بودم؛ و سجده بر آسمان، چشمانتظار ِ باران
تا مگر ببارد بر این کویر ِ روح و احساس!
تا مگر نغمهای باشد برای دوباره متولّد شدن؛ دوباره زیستن؛ و دوباره دیدن!
"سفر" را معرفت باید و "مسافر" را "شناخت"!
نرسیدن، خستهام کرد؛ بالها، بیتوان؛ و آن "نور"، در پایان. ... تا آمدی.
آمدن-ات مرا یادِ آن "جادهی سبز" انداخت که یکبار قبلاً دیده بودم. آمدن-ات امیدِ "بخشودگی" بود برای این روح ِ مضطرب تا مگر خستگی ِ سفر به یاریِ مهر-ات فرو بنشاند در این کاروانسرای دو-دَر.
وامدار ِ تو-ام! وامدار ِ خندهی کوچکِ خوابدیده-ات؛ و گرمای صداقت-ات در آن شبهای سرد و بیفروغ.
گفتارهای دیگر: