تا کنون شده که به آفتابِ دمِ غروب خیره شوید؟ این قُرصِ نورانیِ عظیم که هر روز، بی-اعتنا به غرور و خودخواهیهایِ انسان، بر مدارِ وظیفه-اش به آسمان میآید و پس از ادایِ خویشکاری-اش، دوباره فرو مینشیند؛ تا روزی دیگر و طلوعی دیگر. هر روز ... هزاران روز، هزاران سال ... بی-خستگیِ عادت؛ چون هر روزی که میآغازَد، روزی نو است؛ هر روز، به "انتظاری" و "امیدی"، که من آن را "عشق" مینامم.
فقط یک "عاشق" میتواند بی-هیچ چشمداشتی، پرتوِ زندگی و مهر بر "معشوق"ِ خود بیافکند و عمر و زندگی-اش را فدایِ بالیدن و سرخوشیِ مغرورانه ی او کند. فقط یک "عاشق" میتواند محبّتِ یکطرفه و بی-پاسخِ همیشگی و مکرر-اش را دریغ ندارد و "معشوق"ِ بی-وفا و نادان را با همه ی ضعفها و ناتوانی-هایش، بزرگ و عزیز دارد و بر صدر نشانَد؛ معشوقی که نیازمندِ اوست؛ و باز، بینی بالا میگیرد و او را (خورشید را) طواف-گزارِ خود میپندارد و می بیند.
"امید" ...
چه ترنّم ِ خوشی دارد نام ِ "امید". امیدی که "پیرمرد"ِ رُمانِ "پیرمرد و دریا"ی "همینگوی" داشت؛ و همراهِ هرکه باشد، در عین ِ شکستها و غبن-هایِ زندگی، سلطان و پادشاه است.
"خورشید"، چنین امیدی دارد؛ امیدی که میتوانی بدان اعتماد کنی و خود را به آن بسپاری. امیدی که دستان ِ همه ی درختان را به مناجاتش برمی افرازد؛ امیدی که زیباترین ِ گُل-ها را دلباخته ی خود میکند و به طنازی وامیدارد. امیدی که ارزش دارد بخاطرِ آن، "آفتاب-گردان" و "آفتاب-پرست" خوانده شوی!
باری، حکایتِ سفر ِ آدمیان هم همین است: "انتظار" و "امید" ... پاروزنانِ زورقی که امواجِ خروشان ِ دریا، و غرش باد و رعدِ سهمگین، عزم -شان را در رسیدن به کشتی ِ لنگرانداخته در دوردستِ شب، مصمم-تر میکند؛ چه باک که موجِ شوخ-طبع، به ازایِ هر دو پارویی که میزنند، یک پارو، ایشان را به عقب رانَد! اگر مشعل ِ کشتی-دار، راه را روشن کند، بدان نور، در آن ظلمات، جانشان بی-تاب ِ رسیدن می شود ... و میرسند!
امید که خورشید عشق زندگیتان پابرجا بماند تا ابد...
سپاس. متقابلاً همین آرزوی ِ نیک را برای ِ شما دارم. شادکام باشید.
سلام
بعد از سالها اینجا پیدات کردم...
یاغش عزیز مرا به روزهای خاطره بردی...
سلام بابکِ عزیز.
پاینده باشی دوستِ ارجمندم.