«من به یاد می آورم آن روز کبیری را که وعده ی دیدار باشکوهی را در ذهنم شش ساعت به جلو کشیدم. شش ساعت تمام در فرودگاه سر کشیدم. هر جنبشی را پایان انتظار خواندم و اشکم را به شیار لبخندم ریختم. آدمی میتواند، اگر شهامت بردباری داشته باشد، زمان لحظه های پر شکوه و آرامبخش را به جلو بکشد؛ و زیبایی را پیش از شکفتنش ببوید؛ و شیرینی را پیش از قوامش بچشد؛ و بی آنکه بالی داشته باشد، پرواز کند و به شوق آید. آدمی می تواند؛ اگر شهامت بردباری داشته باشد.
من دریافته ام که انسان، باشکوه تر از آن است که در ذهن می گنجد. جهان را میتوان همیشه عروس دید و جامه اش را آراست و بر موهایش شانه زد و موزه اش را صیقل داد و عطر هزاران یاس را بر سر و رویش ریخت؛ جسارت و شهامت میخواهد».
(پرویز رجبی، مارمولک ها هم غصه می خورند، تهران: اختران، 1387، ص 127)