بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید ...
مسافر سبز، یادت باشد از پرچینهای محو در نور کمرنگ خورشید که گذشتی، یاد من هم بکنی ...
من، قبلاً همهی این مسیر را به تنهایی گز کرده بودم ... انتهایش جنگل سبزی است با درختانی بلند که سایهشان با مه و باران، آرامشات میدهد و حجم تنهاییات را مضاعف میکند ...
آنجا اگر در پی دوستی برآمدی، منتظر آن گنجشک کوچک نغمهخوان بمان تا از فراز شاخساران برای نوشیدن آب چشمهی پاییندست، به پیشات آید ...
از او احوال مرا جویا شو! احوال مسافری که ده سال سفر کرد و توشهاش تنهایی و عشق بود ...
و چه مأنوس و مهربان بودند با من؛ هم جنگل و هم خورشید و هم مه و باران و پرندگان.
من هم، عازم سفری دیگرم. امّا اینبار بی تو. سفری متفاوت با سفر پیشین. سفری که شروعاش با گذر از "پل خستگی"است و پایانش ...
و اینبار، در جستجوی چیز دیگری هستم ...
بدرود مسافر. سفرت به سلامت
یادداشتهای دیگر:
- مسافر
- خنیاگر
- زخم