سلام شکوفه-ی خندان!
امروز که دیدمت، از خنده-ات خندیدم.
یادِ آن زمستان افتادم که جایِ خالی-ات را بر شاخه دیدم و گمان کردم که برای همیشه رفته-ای.
رفتن-ات، آسان نبود. آن همه طراوت و جوانی و زیبایی که به باغ بخشیده بودی؛ و چون رفتی، باغ هم فِسُرد.
چون رفتی، باغ در خلوتِ تنهایی ِ خود گُم شد و دیگر سخن نگفت.
تنهایی ِ او را نه چشمه دوا کرد و نه آسمان و نسیم ِ شب؛ او تنها بود و تو را می جُست و تو رفته بودی.
من، یکروز غروب که بادِ سردی میآمد، به تنهایی-اش پای نهادم؛ صدایی نبود ... بر نیمکتی سیمانی نشستم و مدتی در آن سکوت، بدو نگریستم. سلام باغ ِ غمگین! شکوفه-ات بازمیگردد؛ غم ِ او را مخور! او، باز سفری خواهد داشت و شادتر از همیشه خواهد آمد؛ او را مسافری مهربان خواهی یافت که مرز ِ ابدیت را دَرنَوردیده؛ و قدر ِ "زندگی" را بیشتر از من و تو میداند.
و اگر "مهربان" است، برای این است که مانند من و تو اسیر ِ روزمرگی نشده و فراموش نکرده که وقتِ "دوباره رفتن"اش نزدیک است و باید که این یکدم را مهر بوَرزد.
ببین! طوری زندگی میکند که هر لحظه-اش قرین ِ عشق و مهر باشد.
و باشد که از مهربانی و عشق ِ او بیاموزیم!
سلام ای مهربان ِ عاشق! قدم-ات مبارک ای زیبا بر این باغ ِ منتظر!