وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

والت دیزنی؛ راسیست یا صهیونیست؟


 چندروز قبل در گروه تلگرامی «کافه سینما»، فایل مجله کیهان‌بچه‌ها  ـ شماره ۶۸۰ (۱۳۴۹) آپلود شده بود [دریافت از اینجا] ، که دربردارنده‌ی تصویری از لحظه‌ی شگفت یکی از بزرگترین الهامات قرن بود؛ روایتی اسطوره‌ای با رگه‌هایی از واقعیت که چگونگیِ خلق کاراکتر کارتونی «میکی‌ماوس» توسط والت دیزنی را نشان می‌داد.

به همین مناسبت تصمیم گرفتم یک فصل از کتاب مشهور «هنر والت دیزنی؛ از میکی‌ماوس تا قلمروهای جادویی» تألیف کریستوفر فینچ را که به خواستاری و اشراف زنده‌یاد علی معلّم توسط محسن غفرانی به فارسی برگردانده شده و توسط  انتشارات دنیای تصویر در سال 1378 منتشر شده بود برای علاقه‌مندان در اینجا قرار دهم.



 در همین فصل، که تصاویرش ذیلاً تقدیم می‌شود، توضیحاتی درباره انیمیشن کوتاه و مشهور سه بچه‌خوک (1933) (+) [دریافت از اینجا] آمده است؛ که یک بخش آن مخصوصاً خیلی جالب است برای ماهایی که در سال‌های اخیر در بعضی رسانه‌های داخلی دیده‌ و شنیده‌ایم که والت دیزنی را یک فرد یهودی وابسته و در خدمت منافع دستگاهِ یهودِ جهانی معرفی می‌کنند!



طبق توضیحات این کتاب، لااقل در زمان اکران کارتون «سه بچه خوک»، تلقی افراد بدگمان به کلی به جز این بود و از قضا والت دیزنی را یک شخص ضدیهود و راسیست می‌دانستند، چون کاراکتر «گرگ بد گنده» را در لباس و هیئت یک یهودی دستفروش نشان داده بود!



نتیجه: در هر نقد و انتقادی، باید بین شرکت دیزنی (در زمان حیاتِ شخصِ دیزنی) و شرکت دیزنی (در وضعیت فعلی‌اش) تفاوت قائل شد. شرکت فعلیِ دیزنی، نه در اصول اخلاقی و نه در رَویّـه‌های هنری و سیاسی، قرابتی با شرکتِ سابق ندارد و چه بسا اگر دیزنی زنده بود اکنون از این شرکت تبرّی می‌جُست! خلاصه اینکه پیش از تهمت‌زدن به مردم و مخصوصاً بزرگان عرصه‌ی هنرِ دنیا، اندکی مطالعه و تحقیق هم بد نیست!


دریافت فایل فصل دوّم کتاب از اینجا




فیلمخانه: خوان چهارم ـ پیکادون


خوان چهارم  

(ピカドン, 1978)

پیکادون (Pica-don) 




چگونه می‌توان این مردم را که خواهان مرگی آگاهانه هستند متوقف کرد؟
 ما هم باید عمل کنیم؛ باید کاری انجام دهیم که نشان دهد ما نیز چقدر می‌توانیم خطرناک باشیم.
باید قدرت خود را به رُخ بکشیم؛ دشمن‌مان را بترسانیم و او را مجبور به تسلیم کنیم، مهم نیست به چه طریقی.
تا همگان بدانند: ما، شما، فرزندان‌مان و فرزندان آینده‌ی آنها. زمان را علامت‌گذاری کنید!
ساعت 8:15 صبح 6 اوت 1945 در هیروشیما 
....
15 اوت 1945 ــ مردم ژاپن آماده‌ی دفاع نهایی هستند: مرگ افتخارآمیزِ صد میلیون نفر!
همه‌ی آنها آماده‌اند تا جان خود را برای پاسخ‌دادن به آن توهین وحشیانه بدهند.
امّا امپراتور در رادیو صحبت می‌کند. زمانِ تسلیم‌شدن است. ژاپن تسلیم می‌شود. جنگ تمام شده است. جنگ از دست رفته است.
ولی زمان تولّد دوباره وجود دارد ....

 

امروز، 6-ام اوت (آگوست)، سال‌روز انفجار بمب اتمی آمریکا در هیروشیما است: 6 اوت 1945.
از آن‌زمان تا به امروز، بسیارند آنهایی که انداختن آن بمب را  جنایت علیه بشریت می‌دانند، و هم دیگرانی که با ردّ این نظر و مخالفت با مظلوم-جلوه‌دادنِ مردم ژاپن، آن بمب را به عنوان اقدامی قهری در برابر رفتار ایذایی و جنگ‌طلبانه‌ی امپراتوری ژاپن در دهه‌های 40-1930 معرفی می‌‌کنند ــ همان رفتار ستیزه‌جویانه که نه فقط آمریکا، بلکه همسایگان-اش مثل چین و کُره‌ را هم به ستوه آورده بود؛ و آن بمب با سرکوبِ جنگطلبان و خاتمه‌دادن به جنگ جهانی دوّم، توانست جان انسان‌های زیادی را نجات دهد!
از انیمیشن‌هایی که درین‌باره و با پیامی ضد جنگ توسط ژاپنی‌ها ساخته شده است، دو کار در صدر قرار می‌گیرد: پیکادُن (1978) و مدفن کرم‌های شب‌تاب (1988).


 انیمیشنِ کوتاه "پیکادُن" (+) ساخته‌ی انیماتور نامدار ژاپنی رنزو کینوشیتا است که آن را بطور مستقل در استودیوی انیمیشن‌سازی خودش "لوتوس" با همکاری همسرش سایوکو تولید کرده بود. پیکادُن طی 8 دقیقه، زندگی ساکنان هیروشیما را در ساعات قبل از انفجار بمب اتمی و نیز اثر مخرّب ویرانی‌های بعدی را نشان می‌دهد. تماشای این انیمیشن، تجربه‌ای تکان‌دهنده است و تا سال‌ها پس از ساخت-اش برای آموزش کودکان در مورد بمب اتم در مدارس ژاپن استفاده می‌شده است.
این انیمیشن که بر اساس شهادتِ بازماندگان هیروشیما و با بررسی دقیق نقاشی‌های آنها تهیه شده است، در ابتدا ریتمی آرام و کند دارد ولی بعد به شدت خشن می‌شود و سبک بصری غریبی می‌یابد. ابتدا زندگی روزمره‌ی مردم هیروشیما را به تصویر می‌کشد که در یک صبح معمولی گرم و آفتابی تابستان بیدار می‌شوند. اولین صدایی که می‌شنویم تیک‌تاک ساعت روی "عنوان" است. صدایی که همانندِ شمارش معکوس برای انفجار بمب است و عمداً انتظار ما را برای وقوع فاجعه تشدید می‌کند. وقتی مادر درهای کشویی را باز می‌کند تا هوای تازه وارد شود، صدای تیک‌تاک توسط جیرجیر زنجره‌ها خفه می‌شود. یک روز دوشنبه، و خانواده‌ای که با یک پسر کوچک و یک دختر نوجوان برای مدرسه و کار آماده می‌شوند. یک قطعه‌ی احساسی پیانو صحنه را همراهی می‌کند. به عنوان تماشاچی، این تصاویر از خانواده و صبح یک روز معمولی به گونه‌ای طراحی شده‌اند تا از نزدیک با شهروندان معمولی هیروشیما همذات‌پنداری کنیم.‌
وقتی دختر و پدر خانه را ترک می‌کنند، فیلم آنها را در حال تعامل با دیگر افراد جامعه دنبال می‌کند. تأکید ویژه‌ای بر مادران و کودکان خُردسال، زیبایی دنیای طبیعی و آرامش شهر است؛ گل‌های سُرخِ شکوفان با ژاله، و کودکی که سنگی را به حوضچه پرتاب می‌کند ... . وحشت در حال نزدیک‌شدن است؛ با تصاویری از آسمان، چشمک‌زدن و تلألوی نور خورشید بر روی بال‌های یک هواپیما، و صدای تیک‌تاک ساعت که دوباره بازگشته. امّا هنوز مانده است تا ساعت هشت‌ورُبع، و آن هواپیما هم  اِنولا گی (+) نیست. 
مردانِ شهر اکثراً اونیفُرم نظامی بر تن کرده‌اند و به اتفاقِ زنان در کارخانه‌ها در تلاش برای حمایت از ماشین جنگیِ ارتش نشان داده می‌شوند. زنگ هشدار حمله‌ی هوایی به صدا درمی‌آید. موسیقیِ احساسی بازمی‌گردد با مونتاژ تصاویری از افراد مختلف که همچنان بی‌خیال مشغول کارهای روزانه‌ی خود هستند [درست است که در حال جنگ هستیم، ولی زندگی باید ادامه یابد. چیزی نشده که! حداکثر اینکه آژیری به صدا درآمده است مثل همیشه، و می‌توانیم به پناهگاه رویم تا بگذرد]. در پایانِ این سکانس، پسربچه‌ای که در آغاز فیلم دیده بودیم، هواپیمایی کاغذی را از بالکن خانه به هوا پرت می‌کند ولی هواپیما به جای پرواز، روی زمین می‌افتد. موسیقی به طور ناگهانی متوقف می‌شود و پیکر سیاهِ اِنولا گی در حال نزدیک‌شدن به شهر نشان داده می‌شود. کینوشیتا تصاویر را بین منظر دیدِ هواپیما و افرادی که به هواپیما نگاه می‌کنند، قطع می‌دهد. و درست زمانی‌که بمب بر روی شهر می‌افتد، بر روی صورت‌ ثابتِ آنها سایه‌هایی عمیق ظاهر می‌شود. 


ابتدا "پیکا" می‌آید: جهش نور سفیدِ بزرگ؛ مانند شهابی با نوری چندصد برابر خورشید، که رنگ را از رُخ مردمان و حتی گُل‌ها تُهی می‌کند، و سپس "دون" : بوووم! غرّش بسیار بلندی! [و دود سیاهی مثل کوه آتشفشان، دودی در بلندای آسمان، که همچنان تا ارتفاع بیشتری بالا می‌رفت، به اطراف باز می‌شد، در ابرها رسوخ می‌کرد و شکل چتری را به خود می‌گرفت! و آن ابرهای سیاه ترسناک که در آسمان هیروشیما جوشیدن گرفت و صدای رعدی که شنیده می‌شد انفجاری که تالار توسعه‌ی صنعتی ناحیه‌ی هیروشیما (+) را متلاشی می‌کند ــ بنای معروف به  گنبد بمب اتمی. این انفجار پوست افراد را از بین می‌برد و بخش‌های وسیعی از شهر را با خاک یکسان می‌کند. وحشت ناشی از انفجار، به صورت گرافیکی نشان داده شده است: افراد با پوست ذوب‌شده در خیابان‌ها تلو تلو خوران مثل زامبی‌ها به راه می‌افتند، یک زنِ شیرده دستان خود را حایلِ نوزاد-اش می‌کند تا با بدنِ خود که مانند موم شمع بر روی کودک ذوب می‌شود از آن محافظت کند، یک دختر مدرسه‌ای با نگاهِ گیج، خیره به قطرانِ دستانِ آویزان-اش است، و حتی مناظری وحشتناک‌تر. این سکانس با نمای عکسی از گنبد بمب اتمی (بعد از فاجعه) و پیکر نقاشی‌شده‌‌ی خُرد و بی‌پوست مانده‌ای در زیر آوار به پایان می‌رسد [هیروشیما، شهر سوخته، شهر خاکستر، شهر مرگ و نابودی؛ جنازه‌های انباشته برهم، نفرین‌کنندگانِ خاموش جنگ-اند!]
آنگاه دفعتاً آن نما، بدل به نمایی نوستالژیک از باز-پرتابِ هواپیمای کاغذیِ پسربچه با موسیقیِ احساسی می‌شود، امّا این‌بار وقتی که هواپیما را رها می‌کند، از گذشته به شهر امروزی پرواز می‌کند. و سایه‌ی هواپیمای کاغذی بر آسمانخراش‌های امروزی هیروشیما می‌افتد. پیام این صحنه‌‌ی آخر آن است که اگرچه شهر خود را بازسازی کرده است، اما سایه‌ی گذشته هنوز مردمی را که در آنجا زندگی می‌کنند به تسخیر می‌کشد.


حجم : 108 مگابایت | زبان : بی‌کلام | زیرنویس : نیاز ندارد | کیفیت : VHS (نسخه‌ی DVD ندارد) | فرمت : MKV | قابل دانلود از: پیکوفایل





گزارش‌هایی میدانی از حمله‌ی اتمیِ 6 اوت و پی‌آمدهای‌اش، به نقل از کتاب «باران سیاه» :

... دشمن با استفاده از سلاحی جدید از آسمان به شهر هیروشیما حمله کرده و در یک لحظه برای صدها هزار نفر از ساکنان بی‌گناه هیروشیما جهنّمی به وجود آورده است. با استناد به شهادت اعضای گروه پیشگامان وطن که از هیروشیما جان به در برده و برگشته‌اند، هنگام ویرانی شهر با سلاح جدید، صدای فریاد و ناله‌ی کمکِ آن صدها هزار نفر بی‌گناه، جوری بوده که انگار از عمق زمین خارج می‌شده است. 


ــ علایم معمول بیماری اتمی در قربانیان، رخوت بود؛ چندروز که می‌گذشت موهای سرشان کاملاً و بی‌هیچ دردی می‌ریخت، دندان‌هایشان لق می‌شد و می‌افتاد، بدن‌شان ضعیف می‌شد و آخرش هم می‌مُردند.
ــ افرادی بودند که از بمباران اتمی جان سالم به در برده یا ظاهراً با سلامتی کامل به روستای‌شان برگشته بودند. امّا در عرض یک هفته تا ده روز، همگی زمین‌گیر شده و مُرده بودند.
ــ [درباره‌ی عوارض بیماری اتمی] ... وقتی ارابه‌ی دوچرخ سنگینی را می‌کشید یا در شالیزار کار می‌کرد، حُباب‌های آبکی ریزی داخل موهای سرش پیدا می‌شد. این ذرات ریز که مدام ظاهر می‌شدند، احساس بدی به همراه داشتند.
ــ [درباره‌ی سوختگی و آویزان‌شدن پوست‌ آن‌هایی که از هیروشیما گریخته بودند] 
... زنی بود که گونه‌هایش به شدت آماسیده بود و مانند کیسه آویزان شده بود؛ همچون ارواح دو دستش را جلو گرفته بود و راه می‌رفت. مردی بدون هیچ لباسی انگار که وارد صحن حمام عمومی شود راه می‌رفت. زنی با نوزادی در بغل فریاد می‌زد «آب، آب بدهید!» [...] پوست صورتم کنده شده و رنگش عوض شده بود. با دو دست، صورتم را لمس کردم؛ دست چپم کثیف شد. وقتی کف دست‌هایم را نگاه کردم روی کف دست چپم، رسوب رشته‌رشته‌ای شبیه مواد به جا مانده از سوختن پلاستیک چسبیده بود که کمی هم حالت خیسی داشت. در تمام اعضای بدنم سرمای بدی احساس کردم. حس می‌کردم دوروبرم خلوت و سوت‌وکور شده است. نمی‌توانم ضربه‌ای را شرح دهم که آن لحظه بر من وارد آمده بود.
ــ [درباره‌ی بارانِ سیاه پس از بمباران اتمیِ هیروشیما؛ از یادداشت‌های کسی که در آن لحظات، در جایی به فاصله‌ی 10 کیلومتری محل اصابت بُمب بوده است] 
... متوجه شدم که چیزی مثل شَتَکِ لجن بر من ریخت. و همان زمان بود که رگبار بارانِ سیاه بر ما بارید. فکر میکنم هنوز ساعت 10 صبح نشده بود. ابرهای سیاه با غرّش رعد از سمت شهر پیش آمدند و آنچه ریختند، بارانی به اندازه و قُطر یک خودنویس بود. هرچند اواسط تابستان بود، امّا طوری سردم شد که لرز کردم. شکی نبود که بخش زیادی از هوش و حواسم مُختل شده بود. انگار بارانِ سیاه برای تخریب هوش و حواسم ناگهان آمد و ناگهان رفت. بارانی بود که سِحرم کرد. دست‌هایم را در آب چشمه شُستم و بااینکه صابون مالیدم، باز هم لکه‌های سیاهی پاک نشد. سیاهی‌ها کاملاً به پوستم چسبیده بود. چیزی بود مثل روغن و لجن با چسبندگی زیاد. چندبار به کنار چشمه رفتم و باز دست‌هایم را شُستم، امّا اثر باران سیاه پاک نمی‌شد.
ــ [درباره‌ی کوری موقّت بعد از بمباران اتمی هیروشیما؛ از یادداشت‌های کسی که در آن ساعت، در تراموایی به فاصله‌ی 2 کیلومتری محل اصابت بُمب بوده است] 
... روز ششم اوت، هوا صاف بود. تا دیروز، هر صبح صدای آشنای رادیو را می‌شنیدم که می‌گفت «یک گروه هشت‌فروندی از ب-29ها به سمت جنوب تنگه‌ی کی‌سوی‌دو، صدوبیست کیلومتر روی دریا به سمت شمال حرکت کردند». امروز صبح هم گزارش داد که یک فروند ب-29 به سمت شمال حرکت می‌کند؛ امّا چون مانند گزارش‌هایی بود که هر روز صبح و شب به آن گوش می‌کردیم، چندان به آن توجه نکردم. اعلان وضعیت خطر، عادی شده بود و چیزی جز آژیر معمول نیم‌روز نبود. آن‌لحظه، درست قبل حرکت تراموا و در سمت راستِ آن، پرتوی از نوری شدید به چشم آمد، تا آن حد که چشم را تیره و تار کرد. کاملاً کور شده بودم و نمی‌توانستم چیزی ببینم. درست مثل این بود که به آنی پرده‌ای سیاه بر همه چیز بکشند [...]. در خیابان بیشتر از فریاد، صدای آه و ناله بود. چشمانم بسته بود. در حالیکه میان موجِ مردم، فشرده می‌شدم، یک-دو-سه قدم پیش آمدم تا دوباره به چیز سختی برخورد کردم. وقتی فهمیدم ستون است، با اشتیاق و قدرت تمام بغلش کردم. برداشت خودم در آن موقعیت این بود که آنچه ب-29 انداخته بود، بُمبی حاوی ماده‌ای سمی بوده که چشم را کور می‌کرد.
ــ [درباره‌ی موکوری‌کوکوری یا ابر انفجار اتمی هیروشیما] 
... وقتی بلند شدم، آن‌چه به چشمم آمد تُندرسَری (توده‌ی ابری که پیش از رعد و برق در آسمان ظاهر می‌شود) بسیار-بسیار بزرگ بود. سطح این توده‌ی ابر با ابرهای غرّان هنگام زلزله‌ی بزرگ کانتو (در سال 1923) که عکس‌شان را دیده بودم، شبیه بود. امّا این توده‌ی ابر، پایه‌ای کلفت داشت و در ارتفاع بسیار بالای آسمان پخش می‌شد. مثل باز-کردنِ چتر بود و به شکل قارچ رفته‌رفته بازتر می‌شد. در این حین، جاهایی از آن قارچ با نور شدیدی می‌درخشید؛ در حالی‌که به رنگ‌های قرمز، ارغوانی، کبود و سبز تغییر می‌کرد. همزمان از درون به بیرون متورّم شده و ضخیم‌تر می‌شد. پایه‌ی آن هم که شبیه تعداد زیادی دسته‌ی روبنده بود، هر آن به شکل عجیبی کلفت‌تر می‌شد و به نظر می‌رسید الان است که به هیروشیما حمله کند [...] کسانی می‌گفتند که آن ابر، «موکوری کوکوری» است (در افسانه‌های ژاپن، نام دیوی است که از دریا می‌آید؛ و معمولاً با گفتن این‌که او می‌آید، بچه‌ها را ساکت می‌کنند. آن هیولای دریایی، بسیار غول‌پیکر و به شکل عروس دریایی یا عروسکی سیاه است). ابر قارچی‌شکل، بیش از قارچ به عروس دریایی شبیه بود. پایش را که بیش از عروس دریایی دارای نیروی فعال حیوانی بود، می‌لرزاند و در حالی‌که سرش به رنگ‌های قرمز، ارغوانی، نیلی و سبز تغییر می‌کرد به تاخت به سمت جنوب‌شرقی می‌رفت. مثل قُل‌قُل آب‌جوش از داخل می‌جوشید و به نظر می‌رسید هر آن خشمناک و دیوانه‌وار حمله خواهد کرد. ابر موکوری‌کوکوری؛ این نام مناسبی بود. آیا فرستاده‌ای از جهنم نبود؟ آیا می‌توانم از دست آن چیز هول‌انگیز فرار کنم؟ ... ای موکوری‌کوکوری، بگذار زنده بمانیم! ما غیرنظامی هستیم، بگذار زنده بمانیم! 


منابع اصلی این نوشتار
1- ترجمه‌ی نگارنده از فیلم-نوشتِ خانم Catherine Munroe Hotes در  Nishikata Film Review: Pica-don (ピカドン, 1978)
2- کتاب بارانِ سیاه، نوشته‌ی ماسوجی ایبوسه، ترجمه‌ی قدرت‌الله ذاکری، نشر چشمه.