مدتی پیش، یکی از دوستانِ سینمایی در محفلی، این بحث جالب را مطرح کرد که از داستانِ "لالهی سیاه" اثر الکساندر دوما، هیچ اقتباس سینماییِ معروفی در دست نیست؛ و آن لالهی سیاه (1964) (+) هم که "آلن دلون" بازی کرده، صرفاً دارای یک تشابه اسمی با اثر دوماـست و به کلی داستان دیگری دارد.
داستانِ "لالهی سیاه" به روایت آن دوستِ سینمایی:«لالهی سیاه، آمیختهای از یک داستان غیر واقعی و حوادث بسیار مهم تاریخی است. دربارهی مسابقهایست که شهرداری هارلم ترتیب داده است؛ به این شکل که هرکس بتواند تا موعد مقرر، لالهی سیاهی را پرورش دهد برندهی جایزهی 100،000 گیلدری خواهد شد. در این میان، دکتر جوان "کورنلیوس ونبارلی" در حال پرورش لالهاش هست، غافل از اینکه همسایهی بدجنس او "باکستل" نیز در صدد انجام همین کار است و چون توانایی آنرا ندارد قصد دارد لالهی دکتر را بدزدد. این داستانِ خیالی مصادف است با یکی از فاجعهبار-ترین حوادث تاریخ هلند، یعنی به دار آویخته شدن "یوهان د ویت" نخست وزیر هلند و برادرش توسط اوباش بدون آنکه حتی در دادگاه محاکمه شوند.
دکتر "کورنلیوس" از همهجا بیخبر گرفتار توطئهای که همسایهاش "باکستل" برایش طرح کرده میشود و به عنوان زندانی سیاسی محکوم به حبس ابد میگردد. اما او در زندان نیز دست از پرورش دادن لالهاش برنمیدارد و با کمک "رزا"، دختر جوانِ رئیس زندان که به صورت مخفیانه و بدون آگاهی پدرش به دیدنش میرود، تمام سعیاش را برای بزرگ کردن لالهاش میکند و این تازه شروع حوادث بعدی است ...».
کنجکاو شده بودم و در اینترنت جستوجویی کردم. متوجه شدم که یک انیمیشن سینماییِ متوسط (و نه عالی) در سال 1988 توسط کمپانی "بوربَنک" استرالیا از روی داستانِ "لالهی سیاهِ" الکساندر دوما ساخته شده که تقریباً به خط روایی داستان، وفادار بوده است [نکـ IMDb]. در این فیلمِ کارتونی، شخصیتهای "وانبیرل" (پرورشدهندهی لالهی سیاه)، "باکستل" (همسایهی بد-دل)، "کورنلیوس دیوایت" (سیاستمدار نگونبخت)، "کراکه" (خدمتکار و پیکِ دیوایت)، "گریفوس" (زندانبان) و "رُزا" (دختر زندانبان) به مانندِ داستان اصلی وجود دارند؛ ولی در عوض از "جان دیوایت" (برادر کورنلیوس) و "پرنس اورانژ" (حکمران هلند) و "وان هریسن" یا وان سیستِنس (سرپرست گُلکارهای هارلم) نشانی نمیبینیم. همینطور به مقتضای داستانگویی برای کودکان، یک گربه (در خانهی باکستل) و دو موشِ چاق و لاغر (در خانهی وانبیرل) به کارتون افزوده شدهاند!
ملاقاتهای پنهانیِ "وانبیرل" با "رُزا" در زندان و مراقبت از پیازهای سهگانهی لالهی سیاه [که در نهایت، یکی از سهتا به ثمر میرسد]؛ و نیز طرح دوستیریختنِ "باکستل" با "گریفوس" و دزدیدن لالهی سیاه از اتاقِ "رُزا"؛ و پیدا شدنِ نامهی "دیوایت" ــ که سند بیگناهی "وانبیرل" بوده است، عیناً مانندِ داستان اصلی در این کارتون به تصویر درمیآید. ولی فصل نهاییِ داستان که صد-هزار سکه جایزه در جشن لالهها (15 ماهِ مهِ 1673 در هارلم) نصیبِ "وانبیرل" و "رُزا" میشود با پیشدرآمدی متفاوت به تصویر کشیده شده است.
بخشهایی از این فیلم کارتونی را انتخاب کردهام و با موسیقیِ متن-اش که ساختهی ویولونیست و آهنگساز نامدار استرالیایی "ویلفرد لِمان" (+) است در نماشا و فورشیرد قرار دادهام.
عکس زیر: ویلفرد لِمان در سال 1963. عکس از آرشیو ABC
تلخیصشدهی داستان لالهی سیاه را 25 سال پیش خوانده بودم. اینبار که به خانهی پدری رفته بودم آن را در کتابخانه یافتم و از نو خواندم؛ در صفحهی پایانیاش این جملهی زیبا چشمام را نواخت: «آنهایی که رنج زیادی کشیدهاند، این حق را دارند که شاد باشند».
شهریورماهِ سالِ گذشته، داوود رشیدی از جمعمان رخت بربست. در یادوارهاش خواندیم که او در ماههای آغازین سال 1371 نمایش «پیروزی در شیکاگو» را در تئاتر شهر تهران روی صحنه برده بود؛ و این نمایش موفق شده بود برای نخستینبار پای شهروندان معمولی را نیز ـ بجز مخاطبان خاص و قشر روشنفکر ـ به سالنهای تئاتر باز کند و بازار تئاتر را پُر-رونق سازد [نکـ مقالهی روزگار از دست رفته آقای تئاتر].
"پیروزی در شیکاگو" را "والتر وایدِلی" (Walter Weideli نکـ ویکیپدیا)، نمایشنامهنویس سوئیسی، در سال 1962 با عنوان اصلیِ "Résussir à Chicago" به زبان فرانسه نگاشته بود و فرانسوا سیمون (+) آن را در تئاتر کاروژ به روی صحنه برده بود. در این نمایش، داوود رشیدی هم بازی داشت؛ و یک کپی از نوشتهی وایدِلی را با خود به ایران آورده و بعدها به فارسی ترجمه نموده بود. ظاهراً خودِ وایدلی هم تا کنون کارش را مستقلاً منتشر نکرده است (!) طوری که به جز ترجمهی فارسیِ رشیدی، معدود ترجمههایی به زبان چک (سال 1964 ـ با عنوان Kariéra v Chicagu) و آلمانی و لهستانی از این اثر موجود است و بس.
تصاویری از "والتر وایدِلی" در سال 1972، از مصاحبهاش در برنامهی تلویزیونیِ En personne
داستان (مطابق ترجمهی فارسی) :
در سالهای 1920 در شیکاگو، گریگور اسمال خبرنگار جوان روزنامهی شیکاگو-تایمز شبی حین گشتزنی در اطراف بندر، متوجه میشود که فرد ناشناسی تعقیباش میکند. فرد ناشناس (که میفهمیم ناماش "باتلجو"ست) خبری دست اوّل به اسمال میدهد: پسرِ خردسالِ آقای کراسول (صاحب کارخانههای ماشینسازی) را دزدیدهاند. اسمال به کمک مستخدمهی سیاهپوستی به نام روزا ویلسون، خود را به داخل تجارتخانهی کراسول میرساند و خواهان مصاحبه با او میشود. ولی متوجه میشود که کراسول ـ از بیم جانِ فرزندش ـ میل ندارد که پلیس در این کار دخالت کند و میخواهد پنج میلیون دلار درخواستیِ بچهدزدها را به آنها بدهد. کراسول از اسمال میخواهد که درینباره تا 24ساعت سکوت کند تا خودش کار را فیصله دهد؛ و در ازای این سکوت، 1000دلار پاداش به اسمال پیشنهاد میکند ... .
مهدی هاشمی (در نقش گریگور اسمال) و کاظم هژیرآزاد (در نقش باتلجو)
کاظم هژیرآزاد، سیامک اطلسی، فریماه فرجامی و جمع بازیگران "پیروزی در شیکاگو"
دانلود نمایشنامه:
دستیابی به ترجمهی رشیدی برایم کار دشواری بود. ردّ نمایشنامه را در کتاب "درخت تبریزی دوم" (جلد اوّل مجموعه آثار نمایشی داوود رشیدی) یافته بودم ولی بضاعت ناچیز کتابخانههای شهرستان، هر بار مأیوس-ام میکرد. سرانجام در یک غروبِ "دی-ماه"ـی آن را در کتابخانهی تخصصی ادبیات در باغ غدیر اصفهان یافتم و با موبایل کل-اش را عکسبرداری کردم. عکسها را تا جایی که ممکن بود به لحاظ نور و کنتراست تنظیم کردم و در قالب یک فایل پی.دی.اف در اینترنت قرار دادهام؛ که میتوانید آن را از اینجا دانلود کنید [پسوُرد فایل پی.دی.اف: asha.blogsky].
نقد و نظر:
حتماً از اجرای نمایش "پیروزی در شیکاگو" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران، فیلمی هم موجود است؛ که نتوانستهام آن را بیابم. ولی در معرفی و نقدِ این نمایش، مقالهی خوبی از آقای محسن بیگآقا در نشریهی ادبستان فرهنگ و هنر (شماره 30، خرداد 1371) یافتم که اینجا به اشتراک گذاشتهام.
پینوشت:
از بهمنماهِ سال گذشته که مطلب بالا را نوشتم تا سهشنبهی پیش (22 آبانِ 97) که در ویژهبرنامهی "تماشا"ی بیبیسی فارسی، مستندی از زندگیِ تئاتری زندهیاد داوُد رشیدی نمایش داده شد، به دنبال فیلمی از "پیروزی در شیکاگو" بودم ــ همان نمایشی که بسیاری، آن را اوّلین تئاتر حرفهای بعد از پیروزیِ انقلاب در ایران میدانند.
و سرانجام حاصل شد. از آن مستند 50 دقیقهای، حدودِ 10دقیقه-اش اختصاص به پیروزی در شیکاگو داشت.
با دیدنِ پشت صحنههایش به وجد آمدم: دیدنِ زندهیاد بابک بیات که برای اوّلینبار بعد از انقلاب، موسیقی جاز ساختهی خود را روی صحنهی تئاتر میبرد ... دیدنِ علیرضا عصّار ِ جوان ... دیدنِ زندهیاد مرتضی ممیز (که طراح دکور، لباس و آفیش بود) ... و دیدنِ فریماه فرجامی (که ستارهای پُرفروغ بود با چشمهایش) ... و یک دریغ؛ دریغی بعد از شنیدنِ حرفهای مهدی هاشمی، که چطور نمایشی با آن همه بازیگر و آن همه استقبال را که "بلیتهایش همه در آغاز هفته فروخته و رزرو میشد تا آخر هفته" زودتر از موعد، پایان دادند و پایین کشیدند!
و اینجا در آپارات ــ به یادِ تلاش و عشق هنرمندی که یکبار "پیروزی در شیکاگو" را در تئاتر کاروژ در سوئیس بازی کرد؛ و دیگربار در میهن-اش آن را کارگردانی کرد ...