وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

یلدای امسال، با بامبیِ 76ساله!


یلدای امسال، پیرانه‌سر به یاد بامبی افتادم. از تابستانِ سال 1942 (تاریخ نخستین اکران در 9-ام اوت) تا تابستان امسال ــ که گذشت، "بامبی" 76ساله شده است!

بنر بامبی

نمایی از کارتون بامبی

نسل من، با این کارتونْ خاطره‌ها دارد؛ بی‌تردید، شاهکاری‌ست ماندگار. ژرژ سادول، در فرهنگ فیلم‌های سینمایی-اشْ آن را مورد پسند پیر و جوان دانسته و از تأثیر عمیق-اش در اتحاد جماهیر شوروی در خلال جنگ جهانی دوّم گفته است! [نک. فرهنگ فیلم‌های سینما، ج 1، ترجمه‌ی هادی غبرائی و دیگران]. در رده‌بندی‌هایِ کتاب "صد فیلم پُرفروش جهان سینما"، این کارتون با فروش 47میلیون و 265هزار دلار، نه تنها عنوانِ پُرفروش‌ترین فیلم دهه‌ی 1940 را به خود اختصاص داده است بلکه حتی بالاتر از فیلم‌های ده فرمان (1956) و دکتر ژیواگو (1965) قرار گرفته! [نک. صد فیلم، پرفروش‌ترین فیلم‌های جهان سینما، گردآوری و ترجمه‌ی جمال امید و دیگران].


تصاویر زیر: والت دیزنی در حال طراحی و تیمارداری از آهوبرّه‌ها

والت دیزنی

والت دیزنی

والت دیزنی


والت دیزنی، "بامبی" را با اقتباس از کتاب «بامبی، حیاتی در جنگل» اثر نویسنده‌ی اتریشی فلیکس سالتِن [منتشره در سال 1923] ساخته است. او برای ساخت این انیمیشنِ سینمایی، تیمی از بهترین هنرمندان را  گرد هم آورد. مشهور است که در مرحله‌ی پیش‌تولید، انیماتورها را واداشته بود تا در کلاس آموزشیِ شناخت و ترسیم آناتومی و حرکات حیوانات ــ با تدریس ریکو لِبرون (+) ــ شرکت کنند.


تصویر زیر: ریکو لِبرون در دوره‌ی کلاسیِ پیش‌تولیدِ بامبی؛ مدل قرار دادنِ یک آهوی جنگلی.
در پشت سرش، رِتا اسکات و سایر انیماتورها و نیز "فرانک توماس" (سرپرست انیماتورها) دیده می‌شوند

ریکو لبرون

 تصاویر زیر: والت دیزنی و طرح‌های بامبی

والت دیزنی

والت دیزنی


یکی از آخرین بازماندگان تیم هنریِ بامبی، تایروس وانگ، هنرمند چینی‌الاصل بود که دو سال پیشْ در 106سالگی درگذشت. کانسپت‌ها و طرح‌های زیبای وانگ از فضای خیال‌انگیز جنگل در مرحله‌ی پیش‌تولید، الهام‌بخش انیماتورهای دیزنی بود.


تصاویر زیر: تایروس وانگ و طرح‌های خیال‌انگیزش از فضای جنگل

تایروس وانگ

[با کلیک روی هر طرح، بزرگنمایی دارد]


آوازهای فیلم، "بیایید نغمه‌ای بهاری بخوانیم" ، "رگبار دلپذیر ِ ماه آوریل" و "عشق یک ترانه است" بر لطافت آن دوچندان افزوده است. «"عشق" یک ترانه است» ، با صدای دونالد نوویس، ترانه‌سُراییِ لاری موری و موسیقی تصنیفی از فرانک چرچیل، نامزد جایزه‌ی اسکار بهترین ترانه در سال 1942 شده بود. می‌توانید آن را از اینجا دریافت کنید.  


تصویر زیر: فرانک چرچیل (در پشت پیانو) به همراه لاری موری

فرانک چرچیل و لاری موری

Love is a song that never ends

عشق نغمه‌ای‌ست که بر آن پایانی نیست

Life may be swift and fleeting

زندگی ممکن است سریع و زودگذر باشد

Hope may die, yet love's beautiful music

شاید امید بمیرد، ولی باز هم "عشق" آهنگی‌ زیباـست

Comes each day like the dawn

هر روز به مانند سپیده‌دم می‌آید

Love is a song that never ends

عشق نغمه‌ای‌ست که بر آن پایانی نیست

One simple theme repeating

نُت ساده‌ای که تکرار شود

Like the voice of a heavenly choir

به مانند آوای هم‌سُرایانِ بهشتی

Love's sweet music flows on

عشق، موسیقیِ دلنشینِ جاری‌ست

Like the voice of a heavenly choir

به مانند آوای هم‌سُرایانِ بهشتی

Love's sweet music flows on

عشق، موسیقیِ دلنشینِ جاری‌ست

(ترجمه‌ی متن ترانه از: Sherlock )


بامبی


خاطرات من از بامبی در کودکی و نوجوانی

1- فیلم کوتاهی با دوبله‌ی اختصاصی

اوّلین آشنایی‌ام با بامبی، قطعه‌فیلم کوتاهی بود در انتهای یک نوار ویدئوییِ بتاماکس، با دوبله‌ی اختصاصی! "اختصاصی" از آن جهت که آنرا بصورت اثری کوتاه و مستقل درآورده است. در دوبله‌ی کاملِ کارتون که اینک در اینترنت موجود است، صدای آقای خسرو خسروشاهی را در بزرگسالیِ بامبی می‌شنویم؛ ولی در قطعه‌ای که مقصودِ من است، دوبلورهای دیگری به جای بامبی و تامپر و ... صحبت کرده‌اند ــ یک راویِ زن دارد و دیالوگ‌هایی افزوده و الحاقی. گشتم از روی آن نوار ویدئوی قدیمی، پیدایش کردم و صدای دوبله را روی ویدئوی باکیفیت‌تری سینک کردم و در آپارات و تماشا گذاشتم. 




بامبی


2- اجرای نمایشنامه‌ی بامبی در نوار-قصّه‌ی زنگ تفریح

شرکت زنگ تفریح (با مدیریت حمیدرضا منوچهری و نادره سالارپور) در دوّمین شماره از مجموعه نوار-قصّه‌های خود، ضمن گرامی‌داشتِ والت دیسنی و اختصاص بخشی از نوار به زندگی و فعالیت‌های هنری او، یک اجرای درخشان از نمایشنامه‌ی صوتیِ "بامبی" را با صدای دوبلورهای نامداری همچون مینو غزنوی، تورج شعبانی نصر و ... و زنده‌یادان آذر دانشی و پرویز نارنجیها، برای کودکان و نوجوانان تدارک دیده بود. کلیّت این نمایشنامه، همان داستانِ نقل‌شده توسط "دیزنی" است؛ به جز اینکه نام آهوی ماده‌ای که دوستِ بامبی هست را از فِلین به سِـلین تغییر داده‌اند!

مینو غزنوی در هجده سالگی و امروز با بامبی

کاست زنگ تفریح

کل این کاست را پیش ازین، علاقمندانی در اینترنت گذاشته بودند. ولی نوار-کاستِ من، به مراتب کیفیت بهتری دارد؛ و همین موضوع ــ مخصوصاً شفافیت صدای زیبای خانم مینو غزنوی که راوی داستان هستند ــ مرا واداشت تا از روی کاستِ خودم، یک نسخه‌ی دیجیتال تهیه کنم و در اینترنت قرار دهم. می‌توانید اکنون آن را بصورت mp3 از اینجا دریافت دارید. [عکس‌ها از صفحات اینستاگرام خانم غزنوی و "دوبلاژ ایران"، متعلق به هجده‌سالگی و امروزِ ایشان است]


بامبی


3- کتاب بَم‌بی (بچه آهو) از انتشارات بی‌تا (قصّه‌گو)

کتاب‌های داستانی از "بامبی" زیاد است؛ ولی کتاب-نوار شماره‌ی 37 از مجموعه‌ "داستانهای دیدنی، خواندنی و شنیدنی"ِ قصه‌گـو از انتشارات بی‌تـا میانِ خوبان، خوب‌ترین است.

جایی در اینترنت، اسکن این کتابِ خاطره‌انگیز را نیافتم؛ بنابراین نسخه‌ی خودم را اسکن کردم و بصورت PDF در اینجا گذاشتم.

کتاب بامبی

... بامبی و سلین، بعد از اون مدت‌ها با خوبی و خوشی زندگی کردن. و بچه‌هاشونم مثل بچگی‌های خودشون، حوادث و ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتن. و شاید اگه از دست شکارچی‌ها جون سالم به در برده باشن، الان اونام خودشون بچه داشته باشن .... [انتهای نوار-کاستِ بامبی]


بامبی




یلداهای بی «مهر»

اکنون که می‌نگارم، اندکی مانده است تا جشن ِ شب ِ یلدا؛ اندکی تا جمع شدنِ خانواده در کنار  ِ هم و فال ِ حافظ و انار و هندوانه ... . این فرصتی است برای یادآوری؛ یادآوری ِ زمانی که گذشته و «مهر».

«مهر»، «میترا»، «خورشید»؛ ما زایش ِ خورشید را جشن می‌گیریم. «یلدا» واژه‌ای سُریانی است؛ و در آن زبان، درست به معنی «میلاد» عربی استعمال شده است. در این شب ِ آخر  ِ پاییز، آغاز  ِ غلبه‌ی خورشید است و ازدیاد ِ تدریجی ِ طول ِ روز؛ و لاجرم شکست ِ اهریمن ِ تیرگی و ولادت ِ مجددِ «مهر».

استاد «هاشم رضی» را در کتاب ِ ارجمند ِ «جشن‌های آتش» درباره‌ی خاستگاه ِ این جشن ِ کهن و اهمیتِ آن نزد ِ ایرانیان، تدقیقات و اشارات ِ مؤثری است که نیاز  ِ خوانندگان ِ مشتاق را برمی‌آوَرَد.

از فراز  ِ کوه ِ البرز است که «مهر» سر برآوَرَد و بر همه‌ی خانمان‌های ایرانی بنگرد. آنجا که شهریاران ِ دلیر، رزم‌آوران ِ بسیار بسیج کنند ... آنجا که رودهای ِ پهناور و ناوتاک با انبوه ِ خیزاب‌های ِ خروشان، به سوی ِ مرو و هرات و سُغد و خوارزم می‌شتابد .... (اوستا- مهریشت)

به یاد دارم که این قطعه از «اوستا» به گزارش ِ استاد «جلیل دوستخواه» را سالها پیش در جمعی، سرخوشانه می‌خواندم. چه سالی بود؟ سال ِ 1380؛ در زمستانی بود، که هوا سرد بود و نزدیک بود به نوروز؛ زمان ِ سَرخوشی ِ جوانی. یک مجلس و سخنرانی ِ رسمی بود در سالن ِ آمفی تئاتر ِ دانشگاه ِ آزاد ِ چالوس. بارقه‌های ِ مهر  ِ میهن بود و چاپ شدن ِ نخستین مقالاتم در نشریه‌ی دانشجویی ِ «طلوع ِ مهر». مقالاتی با عناوین ِ «مهرپرستی» و «ایران زمین» ....

خوش روزگاری بود که با دوستان ِ همراه می‌خواندم: تو چه دانی از «مهر»!؟ از طلوع و از عشق!؟ ...

راستی که باورم نمی‌آید این گذشت را ! شش سال گذشته!

امروز به ناگاه، طی ِ حادثه‌ای، از آن دوران یاد کردم. جایی که سخن از «مهر» و «بی مهری» رَوَد!

تو جان ِ لطیفی و جهان جسم  ِکثیف است / تو شمع ِ فروزانی و گیتی شب ِ یلدا (معزی)

چند شب ِ یلدا را گذراندم بی «مهر»؟ گرامی‌یاری دیرین که می‌گفت:

«برخی شب‌ها همراهی و همدردی می‌کنم در خیال ِ خود با آنان که خسته و فرسوده و دلتنگ، بی‌آنکه مهری‌شان باشد به این دنیا و وجود، سر به عصیانی خونین می‌نهند!»

چند سالِ پیش، دوستی دانشمند را از دست دادم که مطالعاتی گسترده در فرهنگ و آداب ِ ایرانیان داشت. او را هرگز ندیدم ولی مدتها خواننده‌ی وبلاگش بودم. نمی‌دانم که چه شد به یکباره تغییری در او حادث شد! وبلاگش را پاک کرد و تنها این جملات را برجا گذاشت:

«ای انسان! گوش دار!

نیم شب ِ ژرف چه می‌گوید؟

خفته بودم، خفته بودم.

از خواب ِ ژرف برخاسته‌ام.

جهان ژرف است.

ژرف‌تر از آن که روز گمان کرده است!

رنج ِ آن ژرف است...»

جملاتی بود از «نیچه» در فصل ِ تکان‌دهنده‌ی «سرود ِ رقصی دیگر» از کتاب «چنین گفت زرتشت». در همین فصل است که «نیچه» عصیانی چنین دارد:

ای زندگی، به تازگی در چشمان‌ات نگریستم ... از نزدیک از تو هراسان‌ام و از دور دلداده‌ی تو ام. گریزت مرا از پی می‌کشاند و جویش‌ات بر جای می‌نشاند. من رنج می‌کشم ... کیست که از تو بیزار نیست، از تو مِه‌بانوی ِ در بند کننده، وسوسه‌گر! کیست که دلداده‌یِ تو نیست، تو گناهکار  ِ معصوم! ای بازیگوش، بنگر که افتاده‌ام و درخواستِ دستگیری دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه‌های خوش‌تری می‌رفتم؛ به راهِ عشق!


آن دوست ِ دانشمند، برای همیشه از دنیای اینترنت (با آن شخصیتی که بدان می‌شناختیم‌اش) رها شد! مدتی بعد، ایمیل‌اش در «یاهو» نیز بسته شد!

در همان ایّام که او را از دست دادم، متنی از «صادق هدایت» به دست آورده بودم که تا مدتها مرا با خود همراه ساخته بود؛ متنی از کتاب «پروین، دختر  ِ ساسان»؛ متنی که نشان از «مهر به میهن» در قلب ِ مردی غریب داشت. گمانم بر این است که تا این «مهر» در قلب ِ «هدایت» بود، او را زندگانی بود. با از دست دادن ِ این آخرین «مهر»، این «امید»، زندگی ِ او نیز پایان گرفت:

« میهن این گوشه‌ی خاکی است که ما به گیتی آمده‌ایم ... که نیاکان ِ ما در آن خفته‌اند ... و بچه‌های ما یکروزی در آن لبخند می‌زنند ... این مرغزاری است که رودخانه‌ها از میان ِ آن می‌گذرد ... جنگلهای ِ انبوهی است که پُر شده از آوای ِ پرندگان ... بوستانی است که زیر  ِ پرتو  ِ زرین ِ خورشید، شاخه‌ی درخت‌ها از گل، خمیده ... دشتهای سبز است و تپه‌های شنگرفی ... آسمان ِ لاجوردی است که مرغان ِ هوا روی ِ آن پرواز می‌کنند ... بخار ِ سفید ِ جاده‌هاست؛ ابری که می‌گذرد؛ دشت‌های پهن و خرم؛ گل‌های سرخ ... بلبلی که روی ِ شاخه ناله می‌کند؛ گاوهایی که آهسته چرا می‌کنند ... کشاورزانی که جامه‌ی بلند ِ آبی به رنگ ِ آسمان دربر دارند و کشت و درو می‌کنند ... زمزمه‌ی زنجره ... نسیم  ِ دلفزای ِ بامداد ...

میهن، همه این گل و گیاه و جانورانی هستند که با روان ِ ما آشنا شده‌اند. که نیاکان ِ آنها با نیاکان ِ ما زندگانی کرده و آنها را مانند ِ ما به این آب و خاک وابستگی می‌دهد ... و این فریبندگی‌هایی‌ست که زندگانی ِ شرنگ‌آگین ِ ما را دلربا می‌کند.»

____________________

«برخی شب‌ها همراهی و همدردی می‌کنم در خیال ِ خود با آنان که خسته و فرسوده و دلتنگ، بی‌آنکه مهری‌شان باشد به این دنیا و وجود، سر به عصیانی خونین می‌نهند!»

این احساسی خاصّ ِ انسان ِ ایرانی نیست. به تازگی دانستم که کیلومترها دورتر، در جهانی به کلی متفاوت از جهان ِ ایرانی نیز، چنین احساس و درد ِ مشترکی را می‌توان سراغ گرفت. زمانی که کتاب ِ جنجال‌برانگیز ِ «خاطراتِ دلبرکانِ سودا-زده‌ی من» از «گابریل گارسیا مارکز» را می‌خواندم:

«وقتی ناقوس‌های کلیسا هفت ضربه نواختند، در آسمان ِ صورتی‌رنگ، ستاره‌ای تنها و روشن می‌درخشید، قایقی ناله‌ی غم‌انگیزی را سر داد و از آن همه عشق‌هایی که می‌توانستند باشند و نبودند، بغض را در گلویم حس کردم.»

________________________

اندکی مانده است تا جشن ِ شب ِ یلدا. اندکی تا جمع شدن خانواده در کنار  ِ هم و فال ِ حافظ و انار و هندوانه. این فرصتی است برای یادآوری؛ یادآوری ِ زمانی که گذشته و «مهر». ما زایش ِ خورشید را جشن می‌گیریم! زایش ِ «مهر» که ایزد ِ فروغ و روشنایی است و  نگاهبان ِ عهد و پیمان!