ــ برایم بگو!
از چه بگویم؟
ــ از قصّهی آن مسافر!
کدام قصّه؟ کدام مسافر؟
ــ قصّهی آن مسافر که به سفر رفت و هیچگاه بازنگشت! قصّهی چشمهای به در ماندهی یک منتظر!
چشمها؟! کدام چشم ِ منتظر؟ من تنها میتوانم از چندین فصل که به سکوت در باغ ِ آرزوها گذشت برایت بگویم!
ــ چطور چشمها را ندیدی؟ چطور او را ندیدی که میرفت و گیسوانش را در مسیر ِ باد شانه میزد؟!
حق با توست! او به راستی رفته است! ولی سرزنشم نکن که ندانستم از سفرش و چشمها! روی آینه را غبار گرفته بود و تمنّای خواب هم رهایم نمیکرد!