امشب یکی از دانشجویانِ سالهای گذشتهام تماس گرفت و با شور و شوق از قبولیاش در آزمون سراسریِ مقطع بالاتر در یکی از بهترین دانشگاههای کشور گفت. چقدر خوشحال و شادمان بود که این خبر را به من میداد و قبولیاش را مدیون من میدانست.
... و من چقدر شاد شدم و بار این خستگی، این پنجهی دل آزردگیِ هر-روزه از دلم برداشته شد.
اگر نبودم، شاید این جوان نمیتوانست چنین شادان، قبولی و پیروزی بدست آمده در زندگیش را جشن بگیرد و شاید این چشمانداز خوش و پُر امید برایش به وجود نمیآمد. اگر نبودم، ساختمان معظم دانشگاهی این شهر، اینگونه سر بر آسمان نمیآورد. اگر نبودم ...
پس بخوان، هر زمان که سایههای تردید هجومت آورد ؛ هر زمان که این تنهاییِ مأنوس، جانت را به ستوه آورد:
"غافل مشو که مرکب ِ مردان ِ مرد را
در سنگلاخ ِ بادیه پیها بریدهاند
نومید هم مباش که رندان ِ جرعهنوش
ناگه به یک خروش به منزل رسیدهاند"