«چراغ عشق را به سوختبارِ ترانه و شعر زنده نگاه دار!»
و اگر صدای نمنم باران را پشت پنجره شنیدی
از پس پرده، خوب نگاهش کن
شاید آخرین باران این فصل باشد ...
و اگر آن کوه سبز بارانخورده را در دوردستها دیدی،
از نشاط و طراوتش برایم بگو؛
و از آخرین هوای ابری.
تو که ترجیحت همیشه با هوای ابری فروتن بود تا آفتابِ لاقید و مغرور؛
تویی که سراسر پویهی تابستان بودی، ولی حواست با پاییز گوشهگیر!
راستی را
چند فصل با تو فاصله دارم؟
نزدیکم یا دور؟
اگر در گذر از جنگلهای بارانخوردهای، پای هر چشمهای حواست به تکدرختهای کهنسال اطراف باشد؛
من داخل تنهی یکی از آنها برایت یک نشانی گذاشتهام،
نشانی از آن راه و جاده و سفری که در فصل سرد داشتم؛
اگر یافتیش، بدان که در پایان زمستان با همیم
....
مقاله دوّم برگرفته از رساله دکتریام هم اکسپت شد، در یک نشریه علمیپژوهشی رتبه (الف) وزارت علوم در اینجا؛
و خلاصه مقالهام روی وبسایتشان قرار گرفت در اینجا.
چقدر یه موقع آرزوم بود که مقالهام در این نشریه که مال دانشگاه هنر تبریز است چاپ شود!
دلخوشیهای کوچکی است مسافر!
به بهای زندگیِ برگشتناپذیر که بخش زیادیش پای کتاب و درس و دانشگاه رفت!
جز این میتوانستم باشم؟ شاید!
چقدر سخت بود نوشتن این دوّمی! هوای اینجا سرد بود مسافر، حتی سردتر از اخترکِ تو!
من میان برفها در یک جنگلِ بیبر در ناکجاآباد پای مونیتور لپتاپم مشغول نوشتن آن بودم و فکر میکردم هیچگاه نمیتوانم تمامش کنم! فکر میکردم تمام میشوم و تمام نمیشود!
ناامیدی چقدر بد است مسافر! "مدام به خودم دلداری میدادم که این روزهای پر از استرس و سختی هم زود میگذره و مثل همیشه یک کار عالی ارائه میدم".
سخت بود، سرد بود، ولی نه به آن سردی که تو از سفرت در آن زمستان گفتی! این را خوب میدانم و همین باعث میشود هر بار که گلایه میکنم از سختیِ راه، از خودم خجالت بکشم.
این روزها هم میگذرد همانطور که گفتی، و ته این سفر یک نگاهِ خیره میماند به راهِ طیشده ....