مکانها خاطره میسازند، اگر با آنکه دوستش داری در آنجا بوده باشی: یک ساحل، یک بندر، یک میدان، یک شهرک غنوده در سرمای غروب، و غروب ....
و اگر کمتر کلام باشد، و بیشتر شنیدن باشد.
چهره ی زن (آنوک ایمه) که خاص و غمگین و پُر از تردید است که دلنشیناش میکند؛ و صدایش که با صدای زندهیاد مهین کسمایی ترجمانی دقیق میشود از حس و حالش، که آرام و پُر از راز و رمز است و با دلتنگی و راز و رمز مکان همآوا ست. در غروبی که به آهستگی و بیتعجیل، همراه با موسیقیِ فرانسیس لای میرسد و چیره میشود.
و زیبایی پُرشکوه این لحظه، سرود ستایشی که میخواهی حفظش کنی، نگاهش داری برای بعدها.
و ایکاش که زمان برای این اتفاق، طولانیتری میشد تا بیشتر همراهشان میشدیم!
...................................
من فیلم شاعرانه و شاعرانگی در سینما زیاد دیدهام، ولی این سکانس از فیلم «یک مرد و یک زن» (۱۹۶۶) اثر دیگری بر من داشت!
ظاهراً جناب کلود للوش، علاوهبر کارگردانی، خودشان هم فیلمبردار بودند! و چه شاتهایی! چه نماهایی!
سفری کوتاه از دریا به باران، همراه با کمنور شدن تدریجی فضا و مکان.
سکانس مورد سخنم را جدا کردهام و در این نشانی، تقدیم دوستان میدارم.