"مسافر" تو کجا شدی؟
پاییز ِ امسال را دیدی؟
دوباره هوا سرد شده!
خسته نباشی! چقدر راه آمدی تا رسیدی!
از کنار ِ پرچین ِ کوتاه که می گذشتی، در آن مسیر ِ گویی بی انتها که برگهایِ خزان زده رنگی اش کرده بود، به ناگاه ایستادی. نگاهت می کردم؛ مردد بودی از این همه رفتن؛ خسته بودی؛ می خواستی در پای ِ همان پرچین بنشینی و کمی بیاسایی!
من تمام ِ مدت نگاهت می کردم؛ دل ام گرفت از آن همه تنهایی ات در آن راهِ خزان زده!
پرسیدی: این راه به کجا می رود؟
گفتم: نمی دانم! به سوی کوه های ِ بلند و طبیعت ِ بکر! ولی حتماً جایی تمام می شود!
خندیدی ... واقعاً تمام می شود؟
دوباره عزم ِ رفتن در نگاهت دیدم! می خواستی به انتهای ِ آن مسیر برسی. آنجا چه کسی به انتظارت است "مسافر"؟ ارزش دارد این همه راه را بروی؟ چرا همینجا نمی مانی؟
"انتهای ِ این راه، دوستی به انتظارم است" دور می شدی و دست تکان می دادی که این را گفتی.
اصرار کردم: "بگو مسافر! او کیست که این همه راه را به خاطرش آمدی و هنوز در سفری؟"
پاسخی ندادی...
با رفتن ات تا مدت ها به راه خیره شده بودم؛ تا آن هنگام که آفتاب ِ بی رمق ِ روی ِ پرچین ها هم خداحافظی کرد ...
سفرت به سلامت "مسافر"! هر راه را سرانجام و پایانی است! خوشا به سعادت ات که چنین عزم کردی! آنجا بر فراز ِ کوه های ِ بلند، آنجا که شاخسارانِ انبوه، چنانِ چتری قُرص خورشید را کمرنگ سازند ... آنجا که سرانجام تنهایی ات پایان می گیرد ... آنجا به انتظارت هستم.