در سوگـت، دلم لرزید!
و برای تسلّی-ات، راهی مویسـتان شدم؛
مرثیهخوان از سوگنامههای راینر ماریا ریلکه:
«... و آن جوان هنوز از پیِ چیزی روانه است؛
شاید اسیر عشقِ یکی مویهی جوان شده است ...
دنبال او درون چمنزار میشود و دخترک خطاب به او میگوید:
"آن دورهاست خانهی ما. خیلی دور." ــ کجا؟
و باز هم جوان روانه از پی اوست.
حالت دخترک او را سخت شیفته کرده: شانههایش، گردنش ــ شاید تبارِ او به خاندانی بزرگوار میرسد.
... اما آنجا، جایی که ایشان ساکناند، در درّه، از جمع مویههای مُسنتر زنی
به پُرسههای مرد جوان گوش داده، میگوید:
ما مویـهها خاندانی بزرگ بودهایم زمانی.
اجدادِ ما در آن کوهستان به کارِ معدن بودند،
گاهی تو در میان آدمیـان
برخورد میکنی به قطعهی برّاقی از غمی قدیمی و دور،
یا خشمِ سنگواره گشتهای از تکهپارههای یک آتشفشانِ پیر.
اینها همه از آنجاست؛ ما در گذشته ثروتِ بسیار داشتیم.
و او به لطف، رهنمای مرد جوان میشود به ساحتِ مویستان،
اشاره میکند به ستونهای بازماندهی معبدها،
و بُرجهای فروریختهای که شهزادگانِ مویه از آنجا
فرزانه بر قلمروشان حکم میراندند.
نشان مردِ جوان میدهد درختهای قدکشیدهی اشک را،
و کشتزارهای اندوه شکوفان را ...».
(مرثیههای دوئینو. مرثیهی دهم. ترجمهی: علی بهروزی ــ ضمن مقابله با برگردانِ شرفالدین خراسانی)