وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

افسانه هایِ ماهِ رنگ پریده (1)


افسانه‌هایِ ماهِ رنگ پریده (1)




نویسنده‌ی دفتر ِ "از این اَوستا" را مهری به فسانه‌هایِ ملل است؛ هرچند که او را پیوسته عزم به روایتِ داستانهایِ پارسی است، ولی هر افسانه‌ای را بجز لعاب و کِلکِ خیال‌انگیزش، بهره‌ای است و عبرتی؛ آنسان که گوید:

تو این را دروغ و فسانه مدان/ به یکسان رَوِشن زمانه مدان/ ازو هر چه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز  معنی برد/ جهان سر به سر حکمت و عبرت است/ چرا بهره ی ما همه غفلت است 

افسانه‌ی نخست: داستانِ زنِ برفی


روزی زمستانی، دو هیزم‌شکن، یکی پیر و دیگری جوان، در برف و بورانِ سختی در جنگل گرفتار می‌شوند. آن دو از شدّتِ سرما به کلبه‌ای مخروبه پناه می‌برند ... هیزم‌شکن ِ جوان در آن کلبه، میانِ خواب و بیداری، زن ِ زیبای ِ سفیدپوش و پریده‌رنگی را می‌بیند که به سوی ِ دوستِ کهنسالش رفته و با دمیدنِ سرمای ِ دهانش او را بی‌جان می‌سازد ...  زنِ برفی سپس رو به سوی ِ جوان می‌آورد، ولی در کشتن‌اش تردید می‌کند و به او می‌گوید که به خاطر ِ جوانی‌اش رحم آورده است، ولی نباید این حکایت را برایِ کسی باز گوید ...


روایتِ تصویریِ "ماساکی کوبایاشی" (Masaki Kobayashi) در فیلمِ "کوایدان" (Kwaidan) ساخته ی سالِ 1964 سینمایِ ژاپن

برای دانلودِ  قطعه فیلم اول، اینجا کلیک کنید!

Download here


مدت‌ها پس از گذشتِ آن واقعه، روزی هیزم‌شکن ِ جوان، در راهِ خانه با دختر ِ زیبایی برخورد می‌کند که راهِ شهر را گم کرده است، پسر ِ جوان از دختر می‌خواهد که چون غروب نزدیک شده، شب را نزدِ او و مادر ِ پیرش بماند و فردا به سوی ِ شهر رَوَد ... دختر می‌پذیرد و آن شب میهمانِ هیزم‌شکن و مادرش می شود و مهرش بر دلِ آنان می نشیند و این آشنایی منجر به ازدواجش با پسر ِ جوان و اقامتِ همیشگی اش در آن روستا می شود ...

سال‌ها می‌گذرد و زن و مردِ جوان، صاحبِ سه فرزند می‌شوند ... طی ِ این سالها، چهره و اندامِ زن همیشه شاداب و بی‌گزند می‌ماند و این جوانی ِ همیشگی، زنانِ روستا را به حیرت و حسرت وامی‌دارد ...


روایتِ تصویریِ "ماساکی کوبایاشی" (Masaki Kobayashi) در فیلمِ "کوایدان" (Kwaidan) ساخته ی سالِ 1964 سینمایِ ژاپن

برای دانلودِ  قطعه فیلم دوم، اینجا کلیک کنید!

Download here


روزی زمستانی، در حالیکه مرد به بافتن ِ پاپوش‌های ِ حصیری برایِ همسر و فرزندانش مشغول است و زن به بافتن ِ لباس، به ناگاه در پرتو ِ نور ِ کم‌فروغ ِ شمع، مرد شباهتی عجیب میانِ چهره‌ی همسرش با زنِ برفی بازمی‌یابد ... زن از نگاه‌های ِ خیره‌ی مرد پرسش می‌کند و مرد با خنده داستانِ برخوردِ خود با زنِ برفی را در آن سالهایِ دور شرح می دهد ...

به یکباره چهره‌ی زن متغیّر می‌شود و بدل به زنِ برفی می‌شود... زنِ برفی در برابر ِ مرد قرار می‌گیرد و با خشم و دریغ قول‌اش را به او یادآوری می‌کند و می‌گوید که اگر نبود وجودِ فرزندانشان، اکنون مرد را بخاطر ِ بدعهدی‌اش و بازگو کردن ِ آنچه که می‌باید به مانندِ رازی سر به مُهر می‌ماند، مجازات می‌کرد ...


روایتِ تصویریِ "ماساکی کوبایاشی" (Masaki Kobayashi) در فیلمِ "کوایدان" (Kwaidan) ساخته ی سالِ 1964 سینمایِ ژاپن

برای دانلودِ  قطعه فیلم سوم، اینجا کلیک کنید!

Download here


زنِ برفی، مرد را برای همیشه ترک می‌کند، و مرد بر رفتن ِ او گریان و داغدار می‌شود ... .




________________________________________________


روکو و برادرانش


روکو و برادرانش، و سیاوش



سالها پیش فیلم ویدئویی ِ سیاه و سفید ِ رنگ و رو رفته‌ای دیده بودم با عنوانِ "روکو و برادرانش" که "آلن دلون" در آن بازی می‌کرد و کارگردان‌اش "لوکینو ویسکونتی" بود؛ اکنون که سالها از دیدنِ آن فیلم گذشته، بنا به حادثه و اتفاقی، یادِ آن فیلم در ذهن‌ام بیدار شده است...

فیلم، روایتِ زندگی ِ پنج برادر بود که به همراهِ مادر ِ پیرشان از روستایی در جنوبِ فقر زده‌ی ایتالیا به شهر صنعتی ِ"میلان" کوچ می‌کنند. "وینچنزو" (یکی از پنج برادر) از قبل در "میلان" زندگی می‌کند؛ مادر و چهار برادر دیگر نیز از راه می‌رسند و در زیرزمین تاریک آپارتمانی در حومه‌ی شهر سکونت می‌کنند ...  "سیمونه" بوکسوری حرفه‌ای می‌شود؛ "روکو" هم در یک لباسشویی کاری پیدا می‌کند، در حالیکه برادر ِ دیگر "چیرو" شغلی در کارخانه‌ی اتومبیل‌سازی می‌یابد، "لوکا" هم که کوچکترین برادر است در خانه همدم ِ مادر است ...

آرامش ِ این خانواده پس از چندی با دزدی و قتل ِ انجام شده توسط ِ "سیمونه" تباه می‌شود، در حالیکه "روکو" تلاش می‌کند آبِ رفته را به جوی برگرداند و دوباره خانواده را به دور ِ معصومیتِ پیشین جمع کند، گویی همه‌ی تلاش‌اش بیهوده است، "سیمونه" بیشتر و بیشتر در منجلاب فرو می‌رود و "روکو" نیز از پای‌افتاده و پریشان، شاهد بر این سقوط است ...
تلاش‌های "روکو" برای "خوب" ماندن و معصومیت و پاکی ِ ذاتی‌اش در این فیلم برایم تداعی‌گر ِ شخصیتِ "سیاوش" ِ شاهنامه است؛ انسانی که نمی‌تواند "بد" باشد، هر قدر هم که زشتی و پلشتی اطرافش را فرا گرفته باشد ...؛ ولی خوبی‌های ِ یک‌چنین انسانی به جای ِ اینکه کار را سامان دهد منجر به جری شدن و گستاخی ِ بیشتر ِ آنکه بدکردار است می‌گردد و در نهایت بر پریشانی ِ کار می‌افزاید ...
گاهی با خود فکر می‌کنم که "خوب" بودن با همه‌ی توافقی که از این مفهوم در ذهن داریم، همه‌جا و در برابر ِ همه‌کس به صواب و صلاح نیست. خوب‌بودن و گذشت ِ "روکو" به جای ِ اینکه برادر ِ گناهکارش را از جاده‌ی تباهکاری باز گرداند، بیشتر هدایتگر ِ گستاخی‌اش می‌شود ، همان‌گونه که خوبی ِ "سیاوش" در برابر ِ "افراسیاب" سرانجام مایه‌ی آن تباهکاری ِ بزرگ و جنگ بزرگ ِ ایران و توران می‌شود و خون‌ها  بهای ِ آن می‌گردد ...
آیا نباید "خوب" بود؟ آیا انسانی که ذاتی چنین دارد باید بر این حس ِ خود فائق آید و بکوشد همرنگ ِ جماعت ِ اطراف ِ خود راه ِ دغلکاری و سود بردن ِ شخصی با تحمیق ِ دیگرانی که جامعه‌ی اطراف‌اش را تشکیل می‌دهند فرا گیرد؟
نمی‌دانم ... نمی‌دانم ...