وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

جوینده‌ی راهِ راستی (بخش اوّل: "یک مرد و یک زن")

 

"ما هر دو خواهیم مرد. دیگر برای کارهایی که تا به حال انجام داده ایم وقت نداریم. باید از تمامی ِ آنچه به تو آموخته ام استفاده کنی و دنیا را متوقف سازی!

این لطفی بود که من در حقّ ِ تو کردم. حالا دیگر تو باید تنها به سوی این کوه های آشنا بروی."

 

اینها که در بالا نوشتم، آخرین جملات یک "استاد" است به یک "شاگرد". نمی خواهم بگویم از چه شخصی! اینها را یک "پدر" می تواند به "پسر" ِ خود بگوید و یا "مادر" ی به "دختر" ِ خود؛ آنزمان که لحظه ی رها کردن ِ دلبندش فرا می رسد.

اینها را دوست ِ دانایی به زمان ِ جدایی از دوست ِ دیگر نیز می تواند بر زبان آرَد: " ... تنها به سوی کوه های آشنا"

 

در این شهر ِ کوچکِ ساحلی، که سویی کوه های سبز ِ بلند است و سویی دیگر آبی ِ بیکران ِ دریا، می توانم از "کوه های آشنا" سخن برانم و این حقیقت که "نوشتن از بار ِ روح ام می کاهد".

... و دوستی مهربان که برایم از "سهراب" می خواند:رامسر- شهر کوچک ساحلی من

"وسیع باش، و تنها، و سر به زیر، و سخت."




حکیم "فردوسی" در آغاز ِ "پادشاهی ِ کی کاووس" اشاره ای همسان دارد:

پدر چون به فرزند ماند جهان / کند آشکارا برو بر نهان

گر او بفگند فرّ و نام  ِ پدر / تو بیگانه خوانَش مخوانَش پسر

اگر گُم کند راه ِ آموزگار / سزد کو جفا بیند از روزگار

چنین است رسم  ِ سرایِ کُهُن / سَرَش هیچ پیدا نه بینی ز بُن

چو رسم  ِ بدش بازیابد کسی / سزد گر به گیتی نماند بسی

 



نوشته‌ی زیر، بخش‌هایی از داستان «دوئل» آنتون چخوف می‌باشد.

__________________________

[از گفت و گوی ِ آن دو مرد]

 

«... مگر "رومئو و ژولیت" چیست؟ زیبایی ِ شعر و پاکی ِ عشق به مثابه ی گل سرخهایی هستند که پوسیدگی را فرو می پوشانند. "رومئو" هم حیوانی است مثل همه ی ما.»

 

- هر حرفی که به تو بگویند، آخرش را به یک جا می کشانی.

 

«آخرش را به کجا می کشانم؟»

 

- اگر کسی مثلاً به تو بگوید که خوشه ی انگور چقدر زیبا ست، تو جواب می دهی که بله درست است اما وقتی جویده شد و در معده هضم شد بسیار زشت می شود!

 

...................................................

 

[و آن دیگر، مکالمه میان ِ آن دو زن]

 

«... چه لزومی دارد با او ازدواج کنم، لزومی برای این کار نمی بینم، مثل گذشته با هم زندگی خواهیم کرد.»

 

- اینها چه حرفهایی ست که می زنی! خدایا! چه حرفهایی!

 

«ازدواج نه تنها وضع ما را بهتر نمی کند، بلکه به مراتب بدتر خواهد کرد زیرا آزادی ِ خودمان را از دست خواهیم داد.»

 

- اینها چه حرفهایی است که می زنی! این حرفها قباحت داره! تو باید تشکیل ِ خانواده بدهی.

 

«تشکیل ِ خانواده! منظورت چیه؟ من هنوز زندگی نکرده ام و تو می گویی که تشکیل خانواده دهم.»

 

- من هرگز گناه ِ زنان را به گردن مردان نمی اندازم، همیشه زن مقصر است. در زندگی خانوادگی، مردها احمق و بی شعورند زیرا از فرمانهای مغز پیروی می کنند نه قلب. مطالب زیادی هست که مردها نمی فهمند ولی زنها وقوف کامل دارند. زن همه کاره است. از زن باید انتظارات زیادی داشت زیرا موهبات زیادتری به وی اعطا شده است. تو تمام ملاحظات را کنار گذاشته ای، انگار که از گناهکاره بودن احساس افتخار می کنی! همیشه شاد و خندانی!

 

«این حرفها بی ربط است. اگر من خوشحال بودم حق با تو بود، ولی من خیلی دل گرفته ام!»

 

- آری، آری تو خیلی دل گرفته ای! و آینده ی بسیار ملالت باری هم در انتظار ِ تو ست! پیری و بیکسی!

 

.......................................................

 

[آن دو مرد]

 

- آیا به عقیده ی تو، بیزاری ِ توده های ِ مردم از فساد ِ اخلاق و روابط ِ نامشروع ِ زن و مرد تعصب است؟

 

«البته که تعصب است. تعصب است و نفرت. وقتی که سربازان، دختر ِ جلفی را می بینند فوراً می خندند و سوت می کشند. خود ِ آن سربازان مگر فرشته اند؟»

 

- سوت زدن ِ آنها بدون ِ علت نیست. این واقعیت که دختران، نوزادان ِ نامشروع ِ خود را خفه می کنند و به زندان می روند و من و تو بی اختیار از پاکدلی ِ یک دختر ِ نو رس و جوان خرسند می شویم و همه ی ما اشتیاق ِ مبهمی به عشق پاک داریم –گرچه می دانیم چنین عشقی پیدا نمی شود- آیا همه ی اینها ناشی از تعصب است؟ نه داداش، اینها ناشی از یک نیروی نامرئی است که روی ِ اصل بقاء احسن به وجود آمده و روابط جنسی را تنظیم می کند. اگر این نیرو وجود نداشت، هرزگان و نامردمان بر دنیا چیره می شدند و در ظرف دو سال بشریت را تباه می ساختند.

 

«آیا قانون اخلاقی را، که در ذات هر فرد نهفته است، فیلسوف ها اختراع کرده اند و یا اینکه خداوند آن را همراه بدن آفریده است؟»

 

- نمی دانم. ولی آن قانون آنقدر میان مردمان و در همه ی اعصار عمومیت دارد که به گمان من، باید آنرا جسماً وابسته به انسان بدانیم. این قانون اختراع نشده است ولی وجود دارد و همیشه هم وجود خواهد داشت. منظورم این نیست که روزی قادر خواهیم شد تا آنرا در زیر میکروسکوپ مشاهده کنیم، ولی تا آنجا که من عقیده دارم، می توان با برهان به وابستگی ِ آن به جسم ِ انسان پی برد. مثلاً امراض و بیماری های روانی با اختلالات این قانون رابطه دارند.

______________________________________________

 

 

مرد به خاطر آورد که وقتی پسربچه بود در روزهای بارانی و طوفانی، سربرهنه در توی باغ می دوید. دو دختر با موهای زیبا و چشمان آبی رنگ به دنبال او می دویدند. در زیر باران خیس می شدند، از ته دل با نشاط می خندیدند و وقتی صدای رعد اوج می گرفت، آن دو دختر با اطمینان کامل به او پناه می آوردند و او می گفت که خدا با آنها ست...

آه، آنان چه شدند! آن روزهای فروزان ِ زندگی ِ زیبا و بی غل و غش در کدام دریا غرق شدند؟ اکنون از طوفان نمی ترسید، از طبیعت خوشش نمی آمد و خدایی نداشت. کلیه ی آن دختران ِ آشنا که به وی اطمینان ِ کامل داشتند تا کنون توسط او و یا افرادی نظیر او تباه شده اند.

در طول عمرش یک درخت در باغ خود نکاشته و برگ سبزی به بار نیاورده است و در جریان زندگی در بین خلایق به مگسی نفع نرسانده است، کوچکترین کاری انجام نداده و فقط نابود کرده، تباه ساخته و دروغ و دروغ گفته است.

مدرسه؟ دانشگاه؟ آنها که گول زدن بوده است. در کلیه ی امور تسامُح کرده و هرچه یاد گرفته به دست فراموشی سپرده است.خدمت به میهن؟ آنهم که یک فریب بوده است زیرا کوچکترین خدمتی انجام نداده!

اگر می توانست به سالهای گذشته برگردد، شیادی را با صداقت، تنبلی را با کار، و ملالت را با شادی جایگزین می کرد.

 



... به صورت ِ زن نگریست و دریافت که این زنِ غمگین و گناهکار تنها مونس ِ عزیز ِ او ست و هیچکس نمی تواند جای او را بگیرد.

زن، رنگ پریده و فرسوده، از صدای ملایم و رفتار بی سابقه ی مرد دچار شگفتی شده بود.

به سر و روی ِ زن دست کشید و در چشمانش نگریست و گفت:

«من تنها تو را دارم ...»


نظرات 7 + ارسال نظر
سید امیر شنبه 1 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ق.ظ

بعد از مدتها وقت شد که بخونم.بسیار زیبا بود


اما یاغش عزیز باید گفت که...

عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

ج. دوستخواه یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 07:26 ب.ظ http://www.iranshenakht.blogspot.com

درود و سپاس.
نوشتار ِ خوبی ست و بخشی از پیچ و تابهای پیوندهای انسانی را نمایش می دهد. پویا و کامْ یاب باشید.
بدرود.

درود
سپاس برای بازدید و نظرتان. مایه ی افتخارم است که با همه ی تنگی ِ وقت و ساعات ِ طولانی ِ پژوهش، زمانی را نیز به بازدید از وبلاگ ِ این شاگرد اختصاص میدهید.
پاینده باشید استاد.

میچکا دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:45 ق.ظ

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟ لیلی گفت: من.

خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت. سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد. لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.

لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود.
لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد. مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.

آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود.....

میچکا دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:48 ق.ظ


این نوشته، ابتدای کتاب ِ زیبایی ست از خانم " عرفان نظرآهاری" با نام : " لیلی نام تمام دختران زمین است"
کتاب بسیار با احساس و زیباییست. دلم می خواست همه اش را برایتان می نوشتم.
احساس ِ لذت بخشی که با خواندن یا شنیدن متن های عاشقانه به انسان دست می دهد نشانگر ِ این است که گرایش به عشق ِ پاک در نهاد انسان وجود دارد. اما چه شده که در عمل همچین عشق هایی یا اصلا " عشق" به معنای واقعی وجود ِ خارجی ندارد و فقط اثرش در کتابها باقی مانده؟

شاید آدمها اعتمادشان را به هم از دست داده اند یا شاید باور ِ اینکه در روزگار ما کسی واقعا دوستشان بدارد برایشان سخت است. شاید به همین دلیل است که سیاست را وارد روابط خصوصی و احساسی خود کرده اند و در جایی که باید با قلبشان حس کنند با مغزشان دو دو تا چهارتا می کنند.

نمی دانم شاید خیلی سطحی می نگریم و به همین دلیل از آنچه باید باشیم فاصله گرفته ام . هیوا مسیح در "کتاب تاریکی" می گوید :
" عشق، تاریکی ِ مرموز ِ لایه های ِ بعد از روشنایی و شوق ِ آدمی ست. آنان که به اعماق ِ عشق نمی رسند، کسانی اند که در جلوه های ِ نخستین پرتو ِ شوق ِ عشق باقی می مانند."
خیلی زجر آور است وقتی می شنوی به چه احساسات، افکار و روابطی نام ِ عشق می نهند. آخر حسی که امروز هست و فردا دیگر نیست آیا از ابتداعشق بوده؟

وقتی "نامه های عاشقانه یک پیامبر" را می خوانم ؛ نامه هایی که جبران به ماری هسکل نوشته و سرشار از جمله های عاشقانه¬ی کسی ست که معنای عشق را درک کرده، به این حس می رسم که این دو نفر حتی با عقل و تفکرشان به هم عشق ورزیده اند با اینکه کار ِ عقل، درک ِ احساسات نیست. در نامه ای جبران به ماری می گوید: "... بگذار به مکان های دور افتاده برویم ، ماری، و اندکی صحبت کنیم. تنها زمانی میتوانم چیزی را بفهمم که آن را برای تو بازگو کنم." یا در جایی دیگر : "... من به روح ِ تو در زندگی روزانه ام نیازمندم. "

و یا در نامه ای ماری به جبران می گوید: "هر جا که باشم، می توانم احساسات تو را درک کنم که به سوی قلب من جاری هستند."

شگفت آور است دو نفر که در مدت 27 سال دوستی و عشق مدت کمی را در کنار هم گذرانده اند و بیشتر رابطه شان در نامه نگاری گذشته به چنین حس عمیقی برسند. اینجاست که سهم ِ بُعدِ جسمانی در عشق مشخص می شود و برتری ِ روح بر جسم در عشق ِ حقیقی به تصویر کشیده می شود.

امید که هر انسانی در مدت عمر خود عشق حقیقی را دریابد.

یاغیش دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:50 ب.ظ http://chekchek.blogfa.com

سلام
تازه پیامتونو دیدم من فکر میکردم یاغیش اسم دختر باشه البته باران هم اسمیه که مشترکه بین دختروپسر.
اسم شناسنامه ایم نیست ولی چون علاقه زیادی به این اسم داشتم رو خودم گذاشتم
فکر میکردم ابداع خودمه و برام جالب بود که قبلا از این اسم استفاده شده. خوشحال شدم از آشنائیتون به وبلاگتون سر میزنم خوشحال میشم شما هم بازدید کنین

یاغیش سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ب.ظ

یاغش عزیز مایل به تبادل لینک هستین؟
مطلب دیگه اگه میچکا وب سایت داره لطفا بهم معرفی کنین

سلام.
راستش به دلایلی خاص از همان ابتدای ِ راه اندازی ِ "وبلاگ" تصمیم گرفتم که از تبادل ِ لینک با دیگر دوستان خودداری کنم.

درباره ی "میچکا" هم تا جایی که خبر دارم، وبلاگی ندارند.

azadeh چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام
جالب بود. نوشته هاتون رو دوست دارم ام حیف که کم می نویسید . چند وقت پیش کلمه مرمت جستجو میکردم که با وبلاگتون آشنا شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد