وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

نُـه زنـدگـی




زندگی ِ اوّل:

«... دیر زمانی است تا گذشته و از او هیچ بر جای نمانده.»


امروز چه روزی بود؟

- 25 اردیبهشت ِ 1383

تو در "سپاهان" بودی. ساعت 9 صبح امروز مراسمی در بزرگداشت ِ حکیم فردوسی در تالار ِ باشگاه ِ کارگران (خانه ی کارگر)، در چهارباغ ِ بالا، روبروی ِ بیمارستان ِ دکتر شریعتی برگزار شد.

استاد "فریدون ِ جنیدی" داشت از داستان ِ ضحاک در شاهنامه می گفت:

«دو مار ِ روی ِ دوش ِ ضحاک، دو کوه ِ دماوند و سبلانِ ایران بوده اند، که در حدود ِ شش تا هفت هزار سال ِ پیش از میلاد آتشفشانی بوده اند ... و آنچه که برای فرو نشاندن ِ خشم ِ این کوه های ِ آتشفشانی انجام می داده اند، قربانی کردن ِ انسان در پای ِ آنها بوده است ...».*



زندگی ِ دوّم:

«... موسیقی ِ آشنا و یک یاد ِ قدیمی.»


امروز دوشنبه 15 تیر ماه است از سال 83.

"آتبین مرادیان" خودکشی کرد. "معماری" می خواند. چرا خودکشی کرد؟ اندوه چگونه چیره می شود؟ شادی ِ گمشده بازگرد!

سروده هایش در خوابگاه دانشگاه (هنر اصفهان) دست به دست می چرخد. سروده هایی با امضای ِ "کارگر":

«شاید اگر سنگ نبودم
پیرزن ِ ساندویچ فروش می شدم
کمترین فایده اش اینه که دخترها به "کارگر"ان امیدوار می شدند
شاید اگر سنگ نبودم
ناقوس ِ وانک می شدم
تا غرور ِ مرده ی این ملّت رو
بر سر ِ فرنگیها فریاد بکشم
ما می تونستیم مثل ِ شما باشیم، ولی نخواستیم
شاید اگر سنگ نبودم
جیپ ِ ارتشی می شدم
که با تمام ِ پاگون دارهاش
به سرعت دنده عقب می ره تا راه ِ پیکان ِ مسافرکش باز بشه
ولی سنگ شدم.
سنگ ِ ازاره، کوچک و سخت.»



زندگی ِ سوّم:

«... تو نباید ناامید شوی! حق نداری که ناامید شوی!»


امروز سه شنبه 11 بهمن ماه ِ 83

فیلمی از زندگی ِ "احمد شاملو" دیدم. می گفت "شاملو":
«آنها که الگوی ِ زندگی ِ ما هستند، کسانی اند که به "زندگی" بیشتر از "مرگ" پرداخته اند. قاطعیت ِ "زندگی" بسیار بیشتر از "مرگ" است. چه خوب است که به این قطعیت بپردازیم ...

در ساعت ِ 4 تو منتظر ِ "دوستی"، "عزیزی"، "معشوقی" هستی
در ساعت ِ 5 تو لبریز ِ آمدن ِ اویی
ولی در ساعت ِ 6 -که او هنوز نیامده- همه چیز معکوس خواهد شد...»


شب در خوابگاه دانشگاه (هنر اصفهان)

دوستی آمده بود و برایم از فقر و بی مهری گفت. از زندگی ِ سخت و رانده شدن گفت ...

و گفت که «تو باید خیلی قدر ِ این لحظات، و موقعیت ِ خود را بدانی».

و راست گفت!



زندگی ِ چهارم:

«گاهی وقت ها در اوج ِ پیروزی، شکست خورده ای!»


امروز سه شنبه 18 مرداد 1384

زمانی که خداوند یاری ات کرد، مهر ِ او و آنان که با تو بودند را از دل شُستی، و اکنون دوباره چون نیازت افتاده ...


من فرصتی دوباره می خواهم برای نیایش ِ یزدانم و مهربان پروردگارم، که بر ضعف هایم مرهم است و بر فزون خواهی ها و ناسپاسی های ِ حقیرم.


پس از مدت ها نماز خواندم ...



زندگی ِ پنجم:

«با این همه تلاش برای ِ خوبی، باز هم طلب ِ آمرزش؟!»


21 آبان 85

من راهی طولانی آمده ام

به تنهایی و امید
در وادی ِ رنج
نه!
به من نگو که این همه راه را بیهوده آمدم
تا برگردم به منزل ِ نخستین!
نه به من نگو
که امیدم در آن برهوت
برای رسیدن به پردیس
بیهوده بود!
نه!

«مهم نیست که پیروز می شوی یا شکست می خوری، تنها باید وظیفه ای که بر عهده ات گذاشته شده را به خوبی به انجام رسانی».



زندگی ِ ششم:

«زمانی دیگر، برای ِ انجام ِ کاری که ناتمام مانده!»


28 آذر 85

خبر، کوتاه و تلخ بود:
«ناصر عبداللهی در گذشت!»

در 36 سالگی!

10 روز در کُما بوده و نارسایی ِ کلیه و ... سرانجام درگذشت!

چه کسی باور می کند؟!

یاد ِ او؛ صدایش؛ صدایش بخشی از جوانی ام بود:
«دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم»

...


"صائب تبریزی" در عهد ِ صفویه خوش گفته:

«در کوه و کمر از ره ِ باریک، خطرهاست
زنهار! بدنبال مرو خوش کمران را»


به من گفت که زندگی ِ "گاندی" را بخوانم، تا بدانم که چه انسان ِ بزرگی بوده!

گفتم که «می دانم که او انسان ِ بزرگی بوده و مردم را با خود همراه کرده بود»، و شگفت زده شده بودم که آیا او ست که از "گاندی" سخن می گوید؟!

«بیشترین اسباب ِ مصلحت، محبت است و محبت تحقق نمی یابد مگر در سایه ی الفت و الفت حاصل نمی شود به جز با عادت، و عادت هم تنها با همنشینی ِ طولانی پدید می آید». (ابن سینا- رساله ی تدابیرالمنازل)



زندگی ِ هفتم:

«چون شخص به اوج ِ ارتقا رسید، در آستانه ی سقوط است»


30 تیر ماه 1386

[... وَ نَفَختُ فیه ِ مِن رُّوحی
"... و از روح خود در او بدمیدم" (سوره ی ص- آیه  ی 72)
"آدم" تکانی خورد؛ عطسه ای زد، و سر بلند کرد و گفت:
«الحمدالله رب العالمین».
پاسخ آمد:
«یرحمک ربک یا آدم للرحمه خلقک» (تاریخ انبیا- ص 90) ]


یکی از دختران ِ دانشجو در گروه ِ کارشناسی ِ معماری، در آغاز ِ برگ ِ امتحانی ِ خود به جای «به نام خدا» کلام زیبایی نوشته بود، که پیش از تصحیح ِ ورقه اش یادداشت کردم:
«خدایا، من در کلبه ی حقیر اندام، چیزی دارم که تو در عرش ِ آسمانها نداری، من تو را دارم!»



زندگی ِ هشتم:

«صداها ... صداها»


6 شهریور 1387

Because the idol is your face, I have become an idolater.
Because the wine is from your cup, I have become a drunkard.
In the existence of your love, I have become nonexistent,
this nonexistence, linked to you, is better than all existence.

-- Rumi

 

گفت که سرمست نه یی، رو که ازین دست نه یی
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه یی، در طرب آغشته نه یی
پیش رُخ ِ زنده کنش کشته و افکنده شدم (مولانا)

«ری را ... ری را
او نیست با خودش
او رفته با صدایش ...»


زندگی ِ نهم:
«و گناه ِ دیگرم ...»


«ده سال ِ تمام گداخته ام و هر روز هم بدتر می شود و سخت تر. و اگر جرمی بوده است، آتش مکافاتش را دیده ام و شاید بیش از جرم.»
(دکتر علی شریعتی)

جمله ای بگو تا به یادگار از تو داشته باشم!
- زندگی کن!
این زیباترین جمله ای بود که به من گفتی!
و اینکه ... اینکه در جستجوی ِ "جاودانگی" ام.
- دست یابی به آن دشوار است. ولی ...

قصدم بر این است تا از کتاب "جاودانگی" کوندرا، جملاتی را که برایم خوشایند بود و زیر آنها را خط کشیده ام با تو نیز در میان گذارم:

(همه ی جملات از کتاب "جاودانگی"- میلان کوندرا- ترجمه ی "حشمت الله کامرانی"- نشر علم- چاپ هفتم- 1384 برگزیده شده)


1)     "وقتی زنی از شرم سرخ می شود زیبا است." (ص 442)

2)     "چگونه می توانم توضیح دهم که چرا نقاشان بزرگ، خنده را از قلمرو زیبایی منسوخ کردند؟ بی شک هر صورتی به آن سبب زیبا است که حضور فکر را نشان می دهد، حال آنکه در هنگام خندیدن انسان فکر نمی کند." (ص 423)

3)     "ناگهان آنچه دیروز به نظرش شکست جلوه می کرد، حال برایش پیروزی خیره کننده ای می نمود: آری، او شهرت مبارزه برای شناخته شدن (مبارزه ای بیهوده و غمبار) را رها می کند تا خود را وقف خودِ زندگی کند." (ص 369)

4)     "آنچه در زندگی تحمل ناپذیر است بودن نیست، بلکه خود بودن است." (ص 340)

5)     "اساس شرم از خطای شخصی ما سرچشمه نمی گیرد، بلکه احساس کردن خواری و تحقیری است از آنچه هستیم و باید باشیم، و همچنین دیده شدن این خواری توسط دیگران است." (ص 326)

6)     "گنج عشق و گنج رختخواب دو ذات مانعة الجمع هستند." (ص 258)

7)     "او نمی خواهد ناپدید شود. او به این خاطر به خودکشی فکر می کند که آن را راهی برای ماندن می داند. که خود را برای همیشه در خاطره ی همه ی ما حک کند. که جسم خود را به زور وارد زندگی ما کند." (ص 232)

8)     "بدون گوهر جنون، زندگی ارزش زیستن ندارد. چرا تمام اعمال ما باید مثل یک کلوچه در ماهی تابه ی عقل پشت و رو شود." (ص 225)

9)     "من معنی زندگی را خیلی دست بالا می گیرم. یا زندگی باید همه چیز به من بدهد یا رهایش می کنم." (ص 210)

10) "جنگیدن برای یک چیز (شادی، یا عشق، یا عدالت و غیره) کاری است شریف و زیبا" (ص 198)

11) "افسوس که در کار عشق با اندک چیزی می توان کسی را پاک به نومیدی کشاند." (ص 173)

12) "نام های ما به شکل اسرارآمیزی بر ما اثر می گذارند." (ص 140)

13) "جاودانگی یعنی دادرسی ابدی." (ص 108)

14) "هر جا که مرگ هست، جاودانگی نیز هست." (ص 86)

"هر کس می تواند کم و بیش، یا برای کوتاه مدت و یا بلند مدت به جاودانگی دست یابد. ما باید بین جاودانگی مختصر (خاطره ی یک شخص در اذهان کسانی که او را می شناسند) و جاودانگی بزرگ (خاطره ی یک شخص در اذهان کسانی که شخصاً هرگز او را نمی شناسند) تمایز قائل شویم. در زندگی راه های مشخصی وجود دارد که از همان ابتدا شخص را در برابر جاودانگی بزرگ قرار می دهد، که گرچه نامعین و به راستی نامحتمل است، اما مسلماً امکان پذیر است: آنها راه های هنرمندان و دولتمردان است." (ص 63)
____________

و دیگر ...

«جاودانگی» کوندرا، فصلی درخشان به نام «جاودانگی» دارد؛ فصلی که نام کتاب وامدار آن است. این فصل، غریب تر از آن است که با یکبار خواندن درک شود. عصاره ای است از باورهای نویسنده در مسیر جاودانه شدن.

جمله ای در این فصل دیدم  ص 94:

[خستــگی: پل ساکتی ست که از ساحل زندگی تا ساحل مرگ کشیده شده].

این جمله ای بود به غایت زیبا برایم. کوندرا شرح می دهد که چطور انسان هایی که در مسیر جاودانگی هستند نیز درست در لحظاتی پیش از مرگ از این پل عبور  میکنند و نسبت به تمام تلاشی که برای در اوج داشتن خود تا پیش از آن داشته اند بی تفاوت می گردند.

مدتی است که یکی از آرزوهایم برای خود و دوستانم این است:

به این زودی ها نباید خسته شد!

 

* بنگرید بدین مقاله از فریدون جنیدی در سایت "بنیاد نیشابور": «آقای احمد شاملو، ترا با نبرد دلیران چکار؟»
«... آن بلا که به گونه‌ای نمادین، روییدن دو مار از شانه‌های ضحاک یا بیوراسب می‌باشد، داستان از فوران دو آتشفشان در ایران زمین باز می‌گوید، که یکی ازآنها دماوند و دیگری شاید سبلان بوده باشد!  ... چون اژدها یا آتشفشان با روان کردن مواد مذاب  همچون ماری بزرگ بنظر می‌آمد، کم‌کم در برخی نوشته‌ها مار به جای اژدها به کار رفت. پس دو اژدها، که در دو سوی کشور ایران به هنگام فرمانروایی بابلیان و بیوراسب و پس از روایی پدیده اهریمنی گوشتخواری آغاز به فوران کرد، کم‌کم به گونه دو مار بر شانه‌های ضحاک، یا اژیدهاک، و حکومت بابل درآمد.  می‌دانیم که در دوران باستان، بشر برای جلوگیری از خشم پدیده‌های ویرانگر و سهمگین چونان تندر و آذرخش و زمین لرزه و آتشفشان، قربانی می‌داده است. و در زمان فرمانروایی بابل رایزنان اهریمنی حکمران بابلی، دستگاه حکومتی را بر آن داشته‌اند که به جای جانوران، انسان را قربانی دو اژدها بنماید.»
نظرات 5 + ارسال نظر
رابعه جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:42 ب.ظ http://amitis64.blogfa.com

گفتم جمله ای بگو تا به یادگار داشته باشم از تو.
گفت:
جور از است در وصالت و شوق است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

تا حدی درست گفتید "رابعه" جان.
به هر رو، من اخلاقیاتی دارم که مانع می شود پسر ِ محبوب ِ دختران، و یا مرد ِ دلخواه ِ زنان باشم.
__________

ولی در این پُست البته این کنایه ی سعدی وار ِ شما چندان ربطی به "تو" یی که از او خواستم تا "جمله ای به یادگار برایم بگوید" ندارد.

گاهی فکر می کنم که چقدر ساده از نوشته های ِ من برداشت های ِ کذایی ِ عاشقانه و ... می شود؛ حال آنکه اصلاً مقصود ِ من چنین نبوده است!

فاش می گویم که این "تو" در همه ی نوشته هایم، "تو" یی ست که خود خلق کرده ام. برآیند ِ اندیشه ها و مهر ِ قلبی ام است به "زندگی".
ساده انگاری ست که برخی آنرا وجودی عینی بدانند و بجای ِ من در دهان ِ "تو" یی که هرگز نخواهند شناخت اش سخنی به شیوه ی شما بگذارند!

رابعه شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 ب.ظ http://amitis64.blogfa.com

جناب آقای کاظمی عزیز
اگر بخواهید خواننده رو محدود کنید و نگذارید که اون خاطرات خودش رو یا هر چیز دیگه رو با متن شما تآویل یا تعمیم بده باید منظورتون رو از "تو" اول نوشتتون ذکر کنید.
این "تو" شما در واقع مثل "آقای دال" من یا .... هر نویسنده ی دیگه می مونه.
در رابطه با شعری که از سعدی نوشتم: برای من فقط حکم یادآوری یه خاطره بود که از نظر زمانی هم با بهمن 83 شما تقارن زمانی داشت.
ساده انگاری نیست که خواننده با پیش زمینه ی فکری خودش و با توجه به محیط اطرافش به مسائل نگاه کنه.
ساده انگاری شاید این باشه که ......
ترجیح می دم ادامش ندم استاد گرامی

"رابعه" جان،
حق با تو ست.
از نخست هم چنین بود. من به قصد چنین سخن گفتم ؛ برایم این کنجکاوی بود که اگر دوستی چون شما برخورد تندی از من ببیند چگونه داوری خواهد کرد.
شما در برابر ِ کلام ِ تند ِ من ، برخوردی درست و نجیبانه از خود نشان دادید.

مرا ببخش دوست اگر کلام ام تو را آزرد.
"یاغش" را ببخش برای ِ این شیطنت ِ کودکانه اش.

و قطعه ای :
«...
گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زانک کشتی غرق این گردابهاست»

عمار یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:10 ب.ظ

سلام یاغش عزیز
با خوندن گاه شمار زندگیت خیلی غمگین شدم نمیدونم چرا ولی بعضی از خاطراتت از نظر زمانی با خاطرات من گره خورده و منو ناخوداگاه به جای نباید برد.
یاد اون دوران بخیر .
یاده آتبین بخیر
و یاده تو هم....

عمار عزیز،
سلام.
شادمان ام که پس از مدت ها پیامی از تو دیدم.

ایام ِ دانشگاه و روزهای ِ "پردیس" ، چه بخواهیم و چه نخواهیم، بخشی از زندگی ِ گذشته ی ما ست.
این یادها و خاطرات برای ِ من عزیز است.
اما انسان، به مانند ِ رودی خروشان است؛ اگر متوقف شود، مرداب می شود. باید هر آینه در زندگی پیش رفت و به جلو حرکت کرد.

یاد ِ گذشته به معنی ِ ماندن در گذشته و در گذشته زندگی کردن نیست. عنوان ِ "نـُه زندگی" را به همین دلیل برگزیدم، تا بگویم که خود نیز تغییر کرده ام؛ اینگونه که در هر دوره از زندگی ام، افکاری متفاوت بر من تأثیر گذاشت؛ به مثابه ی نـُه زندگی، نـُه رستاخیز ِ روحی.

یاد ِ آن دوران همیشه در ذهن ِ ما پابرجا ست.
یادی عزیز، که می تواند در عین ِ نوستالژی و غم ِ همراه اش، یاریگر باشد در زندگی ِ کنونی ِ ما.

پاینده باشی دوست.

سرباز کوروش بزرگ دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ق.ظ http://mehr-khorshid.mihanblog.com

درود بر شما

تارنگار "مهر خورشید" با بخش سوم از نوشتاری تحت عنوان "سهروردی، زنده کننده فلسفه پارسیان" به روز است. خواندن این نوشتار را از دست ندهید.

با سپاس

پاینده ایران بزرگ

درود بر شما.
با خواندن ِ نوشته تان دریغ ام آمد که تا کنون آرای ِ "سهروردی" در کتاب ِ "حکمت الاشراق" را مطالعه نکرده ام.

تعبیر ِ غریبی ست از "عشق" :

[ عشق را از عَشَقه گرفته اند؛
وعشقه، آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بـُن درخت،
اول بیخ در زمین سخت کند،
سپس سر برآورد و خود را در درخت بپیچد،
و همچنان می رود تا جمله درخت را فراگیرد،
و چنانش در شکنجه کـِشد که نـَم در میان رگ درخت نماند،
و هر غذا که به واسطه ی آب و هوا به درخت می رسد، به تاراج می برد،
تا آن گاه که درخت خشک شود.
همچنان است در عالم انسانیت که خلاصه ی موجودات است.

از کتاب "فی حقیقة العشق"
شیخ شهاب الدین سهروردی (شیخ اشراق)]

عمار دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب خفته است
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

(محمدرضا شفیعی کدکنی)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد