هر بار که به انتهای شب میرسم، و در نهایت ِ تاریکی، باز به خانهات میآیم ...
چراغی نیست؛ تنها عکسی خاکگرفته و غباری بر لب پنجره ...
صدا ...
صدایت رفته!
... و اینکه هنوز استوار ایستادهام!
نه، من شکست نمیخورم!
اگر بودی، میدانستی که دوباره در صبحگاهان میدوم ...
آن هنگام که خورشید فروغ بیافشاند، آن هنگام که سپیده دمد، اندک سحرخیزان ِ این شهر کوچک ساحلی گواه ِ دویدنام هستند ... که من بر سرمای این فصل غالب آمدم ...
بی تو به "سمرقند" و "بخارا" رفتم ... در جستجوی نشانی از تو ...
بی تو و با تو این همه سال زیستم ...
کجا شدی؟
من دوباره در صبحگاهان میدوم ...
ببین این تلاشم را!
ببین!
صدا ...
صدایت رفته!
... و اینکه هنوز استوار ایستاده ام!
خوب همه ی چیزایی که می شه گفت و نمی شه گفت و ...............
منو یاد این ترانه انداختید:
به سوی تو..
به طرف کوی تو..
سپیده دم آیم..
مگر تورا جویم..
حدیث دل گویم..
بگو کجایی؟
نمیدونم گفتم که خوشحالم ازینکه برگشتید قبل از زمستون..؟
اگه نگفتم الان میگم که خوشحالم...
ممنون دوست ِ مهربان.
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود دوست من
محسن ِ عزیز
دوست ِ دیرین
سلام.
مدتها از شما بی خبر بودم.
سپاس برای بازدید و نظرت.