در آوار خونینِ گرگ و میش
دیگر گونه مردی آنَک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته یِ زیباترینِ زنان
که این اش به نظر هدیتی نه
چندان کم بها بود که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می
گفت قلب را شایسته تر آن که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو
را بایسته تر آن که زیباترین نام ها را بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از
این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در نوشت.
روئینه تنی که راز مرگ اش اندوه عشق و غم تنهایی بود.