وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

ملالِ زندگی



او با دختر زیبایی ازدواج کرده بود.

در دانشگاه از بهترین دوستانم بود؛ در دوره ی کارشناسی ارشدِ رشته‌ای جدا از رشته‌ی من. ذهنی قوی داشت و ادبی زاییده‌ی اصالت ِ دیرپای ِ خانوادگیشان. ولی خوش‌قیافه نبود؛ قد کوتاه و لاغر بود و موهایی کم‌پشت داشت.

دختری که همسرش شده بود، در درس و تحصیلات فروتر از او بود، ولی ظریف و زیبا بود، و جذبه‌ای خاموش و تأثیرگذار بر چهره‌اش بود که او را پیوسته متفکر و غمگین نشان میداد.


برایم تعریف میکرد از لحظه‌ای که نخستین بار درباره‌ی عواطف ِ خود با آن دختر سخن گفته بود و تقاضای ِ ازدواج کرده بود:

- اگر موافقت کنید که با من ازدواج کنید، تمام زندگی ِ خود را به شما خواهم بخشید، و از هیچگونه فداکاری دریغ نخواهم کرد ...

در مقابل، دخترک، با ترس و تعجب به او نگریسته بود و منزجرانه گفته بود که:

- نه! غیر ممکن است، به هیچ وجه. مرا ببخشید.

و بعد از او دور شده بود.


تعریف میکرد که پس از این برخورد، حالش دگرگون شده بود؛ گویی به یکباره فروغ و روشنی، جان‌اش را ترک گفته بود. از انزجار آن دختر، احساس حقارت و خجالتی به سراغش آمده بود و فکر میکرد که دیگر نه نشاطی برایش در زندگی خواهد بود و نه امید و آرزویی؛ زندگی ِ ملال‌آور خواهد گذشت؛ تا چشم به هم زند پیری فرا خواهد رسید و ...

ولی دختر، روز ِ بعد که او را در دانشگاه دیده بود از او عذر خواسته بود، و از این اندیشه‌اش سخن گفته بود که عشق به زودی از بین میرود و فقط عادت برجای میماند و اینکه رد کردن ِ پیشنهاد ِ ازدواج ِ چنین پسر ِ مهربان و محترمی، صرفاً بخاطر ِ دوست نداشتنش، صحیح نیست؛ و اینکه امید دارد بوسیله‌ی ازدواج، زندگی ِ کسل‌کننده و عاطل و باطلش را دگرگون کند ...

آن دو با هم ازدواج کردند ...

چند ماه پس از عقدشان، روزی را به رامسر آمده بودند و نهار را مهمان من و خانواده‌ام بودند ... ؛ به هنگام صرف غذا، بحثی درباره‌ی موسیقی درگرفت و ساز ویولون. او از تأثیر ِ  ویولون که یک ساز بین المللی بود و سنتور که یک ساز کاملاً ایرانی بود بر روحیه‌ی دکتر حسابی سخن میگفت، که به ناگاه همسرش حرفش را برید و گفت:

- من که از این مقایسه اصلاً سر در نمیآورم. چه ربطی دارند به روحیه‌ی علمی دکتر حسابی؟

صورت ِ زن از نفرت پر بود؛ زود نگاهش را پایین انداخت تا آن نفرت را مخفی نگهدارد. ولی نگاهش نه از چشم شوهرش دور ماند و نه ما که دور میز نشسته بودیم ...


یکسال از ازدواجشان گذشته بود، که روزی اتفاقی او را بر حاشیه‌ی زاینده رود دیدم ...

درهم بود و اندوهی بی‌نهایت چهره‌اش را فشرده بود ...

چه شده؟

- یاغش! من و همسرم داریم از هم جدا می‌شیم. او کمترین عشقی به من نداره، حتی یه ذره. نمی‌دانم چرا قبول کرد که با من ازدواج کنه وقتی که نه عاشقم بود و نه از من خوشش می‌اومد؟ یکساله که ازدواج کردیم، من براش همه جور فداکاری کردم، فقط طالب ِ یه ذره عشقش بودم، ولی اون اینقدر از من منزجر و متنفره که حتی به دروغ هم نمی‌تونه بگه که منو دوست داره! نمیتونم تحمل کنم! دارم دیوونه میشم!

و می‌گریست ...

_____________________

اصل این داستان از آنتون چخوف است؛ ولی در آن تغییراتی داده و امروزی‌اش کرده‌ام.



نظرات 6 + ارسال نظر
شاهین سپنتا دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

درود

عشق یعنی:
کِشش با کوشش تا کُشش

اگر هریک از اضلاع این مثلث را نداشته باشیم، عشق معنی نمی یابد.
حتی اگر کِشش هم باشد اگر کوششی در کار نباشد یک پای کار می لنگد. وای به روزی که نه کِششی باشد و نه کوششی!

نثر زیبایتان را می ستایم.

صادق چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ http://lizeh.blogea.c0m

وبلاگ شما هم از نظر تنوع مطلب و هم از نگارش و نثر زیباست .

مهرنوش پنج‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ

با سلام
لطفا تاریخ تولدتان را هم در وبلاگ بگذارید
داستان هایی که می گذارید آیا واقعی است؟
با تشکر

سلام.
اگر اشاره تان به سلسله نوشته هایم با عنوان ِ "دانشگاه های ِ من" است، بله واقعی است.

میچکا دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ http://royaye-rira.blogfa.com/

بی عشق هیچ سلامی طعم سلام ندارد.. هیچ نگاهی عطر نگاه...

چقدر شنیدن این وقایع تاثر برانگیزه. حیف از احساسی که قدرش شناخته نمیشه.. حیف از دلی که به بازی گرفته میشه.. حیف..
کاش آدما وقتی پای دل و زندگی کسی در میونه رفتار صادقانه تری داشتن. چه فایده از گول زدن خود و دیگری؟

پسربابا دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ http://babareza.blogfa.com

با سلام

راوی داستان این عشق نافرجام را چه شود؟
پس کجاست عقل سلیم که به مصاف عشق رود؟

با اینکه اول بار است بلاگت را دیدم نکته ها از آن چیدم.
ممنون

الهه دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 03:01 ب.ظ http://fifthseason.blogsky.com

چرا باهاش ازدواج کرده بود وقتی کوچک ترین علاقه ای بهش نداشت؟

برای تغییر زندگی. همه از ازدواج، امید تغییر دارند. برخی حسابگرند تا عاشق. اطرافیان و جبر زمانه هم در تصمیم‌گیری‌ها دخیل هستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد