- خسته شدی مسافر؟
آری! خسته شدم!
- تو مرد ِ این سفر ِ دشوار نبودی! از ابتدا نیز نبودی! چرا به این سفر آمدی؟
من .... نمیدانستم ... جوان بودم ... عاشق بودم ... من سعی خود را کردم ...
- تو سعی نکردی! عاشق هم نبودی! عاشق واقعی، مانند تو بیمعرفت نیست!
چطور این را میگویی؟ قلبم زخمیست و خونین! نمیبینی که خون میگریم؟
- گریهی تو به چه کار میآید؟ سفر را مرد باید ، نه چون تو سوگوار ِ پریشانی!
سنگدل! این همه انتظارم را ندیدی؟ این همه تنهایی ِ خاموشم را ندیدی؟ عاشق ِ وفادار چون من کجا دیدی؟
- پس چرا میگویی که خسته شدی؟ سفر و خستگی؟ هنوز به نیمهی راه نرسیده، همچون کودکان ِ بهانهگیر به فغان آمدی! شرم نمیکنی از این همه بهانهجویی؟
خستگی ... خستگی ... نغمهای ... فریادی ... همراهی ...
- صبحگاه که میدوی، به خورشید نگاه کن!
خورشید؟
- آری، خورشید! تو تنها نیستی مسافر! تو تنها نیستی!
مرا، به سوگندی استوار و خونین، درس ِ این سفر گفتند؛ بهانهجوییهایم را ببخش! بر ضعفهایم خرده مگیر!
- و نغمه ... نغمهای شاید از آن الحان که در آغاز ِ سفر شنیدی ... حال آسوده شدی؟
آری، نغمهای شاید ...