وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

جدال ِ "شکسپیر" با سیرک




"مارک تواین" نویسنده و طنزپرداز ِ توانای ِ آمریکایی، در فصلهای 21-23 از کتابِ مشهور ِ "هاکلبری فین" شرح می دهد که چطور دو مرد با القابِ "دوک" و "پادشاه" تلاش کردند نمایشنامه ای از "شکسپیر" را در یک شهر ِ کوچک اجرا کنند و از قضا در شبِ اجرای ِ نمایششان، یک سیرک به آن شهر وارد می شود و همه ی مردم به تماشای ِ آن سیرک می روند و "شکسپیر" تنها به حالِ خود می ماند:

« ... آن شب ما هم نمایش خودمان را دادیم، ولی بیشتر از 12 تا تماشاچی نداشتیم ... آخرش هم هنوز نمایش تمام نشده بود که همه ول کردند رفتند، غیر از یک پسر که خوابش برده بود.

"دوک" گفت: این کله خرهای ِ آرکانزا چه می فهمند "شکسپیر" یعنی چه، این ها دلقک بازی می خواهند- شاید هم بدتر از دلقک بازی. سلیقه ی اینها دستم آمد.

فردا صبح، چند ورق بزرگ کاغذ گرفت و چند تا اعلان کشید و توی تمام شهر چسباند. اعلان این بود:

در تالار دادگاه
فقط سه شب!
استادان معروف تراژدی در سطح جهانی
دیوید کاریکِ پسر
و
ادموند کین ِ پدر
وابسته به تئاترهای اروپا و لندن
در تراژدی هیجان انگیز

شتر گاو پلنگ پادشاه

یا

نیست در جهان سلطنتی!!

ورودیه 50 سنت

زیر اعلان هم با درشتترین حروف نوشته بود:

ورود بانوان و کودکان ممنوع

"دوک" گفت: "حالا اگه این سطر آخر این مردم رو نکشوند تو سالن، اون وقت به من بگین تو مردم آرکانزا رو نمی شناسی!"»

راوی ِ داستان، در ادامه تعریف می کند که چطور همان شبِ اول، مردم ِ آن شهر کوچک ریختند به سالن تماشاخانه برای دیدنِ دلقک بازیِ آنها:

« آن شب، همان اول وقت، سالن از مردها غلغله شد. وقتی که دیگر هیچ جا نبود، "دوک" آمد جلوی پرده ایستاد و سخنرانی کوتاهی کرد و از تراژدی خودش تعریف کرد و گفت که تراژدی به این خوبی تا به حال نبوده، و از "ادموند کین ِ پدر" تعریف کرد که قرار بود نقش اول را بازی کند؛ وقتی که توقع مردم را خوب بالا برد، پرده را پس زد و یک لحظه بعد "پادشاه" چهار دست و پا لخت و پتی آمد روی صحنه. تنش را حلقه حلقه رنگ و وارنگ کرده بود. تنبانش -ولی نقل تنبانش را دیگر نمی گویم، خلاصه خیلی ناجور بود، ولی خیلی هم خنده دار بود.

مردم داشتند از خنده روده بر می شدند؛ وقتی که "پادشاه" روی صحنه بازی هایش را درآورد و رفت پشت صحنه، مردم دست زدند و نعره کشیدند و آنقدر های و هو کردند که "پادشاه" باز آمد و باز همان بازی ها را درآورد، و باز یک بار دیگر هم وادارش کردند بازی دربیاورد. آره آن مردکه ی الدنگ یک جفتک پرانی هایی می کرد که خر هم خنده اش می گرفت.

آن وقت "دوک" پرده را پایین آورد و به مردم تعظیم کرد و گفت که این تراژدی بزرگ فقط سه شب دیگر اجرا می شود، چون که باید هرچه زودتر برای اجرای تعهدات خود به لندن برویم، چون بلیتهای تئاتر دروری لین* مدتی است فروش رفته، بعد هم تعظیم دیگری کرد و گفت اگر موفق شده باشیم که موجبات بهجت خاطر و ازدیاد معلومات شما را فراهم کنیم خیلی مزید امتنان خواهد بود که تماشاچیان محترم دوستان خود را هم به دیدن این تراژدی تشویق فرمایند ...».**


* تئاتر سلطنتی انگلستان

**برگرفته از برگردانِ فارسی ِ "نجف دریابندری" از کتابِ "سرگذشتِ هکلبری فین" نوشته ی "مارک تواین"، انتشارات خوارزمی.



نظرات 3 + ارسال نظر
آدینه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

لحظه ای که به کمال رسیدم و منور شدم ، تمام هستی کامل و منور شد " بودا

آدینه سه‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:41 ب.ظ

http://iranatlas.info/main/persia.html

محمدحسن جمشیدپور جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:24 ب.ظ

«ورود بانوان و کودکان ممنوع»!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد