چراغ ِ "عشق" را به سوخت بار ِ "تنهایی" و "سفر" به دوش کشیدی ...
روایت هر چه بود، پایان نزدیک است ...
کاری بزرگ و زمانی اندک برایِ برآوردن اش! دریغ!
لیک، فصل ِ سکوت هم به حُرمتِ "تلاش" پایان یابد!
مغبون آن است که از داستانِ سفر، به خواندنِ اوّل و آخرش بسنده کند و چشم ِ خود بر برگهایِ سبز ِ میانی اش ببندد!
"عشق" را اگر نجوایی اندک هم بود، "خستگی" مجالِ پنجه کشیدن نمی یافت! دریغ!
دریغ که رسم ِ عاشقی نیاموختی!
تو "عاشق" نبودی، که اگر بودی اینک "بهار" آمده بود!