"سفر" قانون ِ خود را دارد و مردِ خود را ...
معدودند آنها که میتوانند همراه شوند با "کاروان"؛ که جا نمانند؛ که به جا استراحت کنند و به جا از نو بیاغازند ...
این همه را "مسافر" میدانست ولی آرام و سر به زیر، در پویش ِ خود بود ...
"سفر" هم روزی تمام میشود و "غربت"اش میماند و داغی روی ِ پیشانیات که "مسافر"ی و "غریبه".
مردِ بیسرزمین ...
داستاناش را شنیدهای؟ او که مدام از سرزمینی به سرزمین دیگر میرفت، بیآنکه بتواند به پرچم کشورش بیاشک و آه بنگرد!
ممکن است روزی چون او شوی؟
آن روز ... آسمان باز هم آبیست و مرغان دریایی نیز به ساحل اندرند ...؛ ولی در دیاری دیگری! "خاک" همان خاک است، ولی چیزی در وجودت شکسته: "یقین" به "پایان" ِ پُر آرامش در بسترش.
آن وقت چون امروز جوان نیستی که بتوانی بیترس از زمین و زمان خروش آوری و بتازی! آن روز، سر در گریبان داری و به مثال ِ پیرانهسالان، کمان بر دوش!
«کمانی که روزگارْ رایگان میبخشدت!»
داوری ِ مدام ِ رفتن و ماندن، نگاهِ "منتظر" به انتهای ِ کوچهی خلوت و غروبهایِ جمعه در اتاق ِ تنهایی ... همین بَس است که آهنگ ِ "سفر" در گوشات بپیچد؛ که هر صبح با نوایاش بیدار شوی و شب با نجوایاش بخوابی ...
منتظر ِ چه هستی "مسافر"؟ دوستانات همگی رفتهاند و تنها تو ماندهای! از مستی کی به درآیی تا بدانی که تنها "بازمانده" تویی؟ اینجا بیشتر که بمانی، به بندت میکشند ... بعد به لجن! آن وقت "فراموش" میشوی! اوّلْ خودت، خودت را "فراموش" میکنی! از یاد میبری که «که بودی و چه بودی و برای ِ چه عطر ِ زندگی را دلآویز می خواندی!» ـ بعد آرامآرام همرنگ ِ لجنهای ِ اطرافات میشوی! به واقع، مردهای و به خیال، زنده!
چراغها ...
چراغها را میبینی؟ عجله کن مسافر!