دکتر علی شریعتی در ایّام ِ اقامتش در فرانسه، باغی دنج و زیبا در پاریس یافته بود با نام ِ "ابسرواتوار" ...
آنجا هر غروب، ساعتها در تنهایی ِ خود بود ... تا دختری را یافت؛ دختر ِ خاموشی که بر نیمکتی نزدیک به او مینشست و خیال-انگیزترین چشمها را داشت:
«... دختر خاموش و مرموزی بود؛ گیسوانش به شکل عجیبی خاکستری-رنگ بود و نیز چشمانش؛ من هرگز چشمانی بدان رنگ ندیده بودم؛ چشمانی که حرف میزدند ... گرداگرد پلکهایش را، با ظرافت و پختگی-یی که احساس نمیشد، خطی میکشید به رنگِ گیسوانش، ابروهایش؛ یکنوع خاکستری-یی که دارد بور میشود، یک موج بلوند در خم سمت چپ گیسوانش به چشم میخورد. خط مژگانش -که تندترین رنگی بود که در سر و رویش دیده میشد- چشمانش را به بی رنگی ِ خیالیتری رنگ میزد. و این تنها آرایشی بود که میدانست ... »
باغ ِ ابسرواتوار - پاریس
Fontaine de l'Observatoire
چهره-ی دور از هوس و زیبای ِ آن دختر با رفتار مرموز و سکوت پُر تفکرش، به ذهن ِ شریعتی اجازه-ی خیالپردازیهای ِ شاعرانه میداد:
«... آرام واردِ باغ میشد، در ِ کوتاه و آهنی ِ باغ را که نرده مانند و سبک بود، آهسته بر روی محورش میچرخاند. این در نیز گویی بخاطر او، برخلاف همیشه صدا نمیکرد ... به طرف نیمکت خودش میرفت و آرام می-نشست، و به آرامی ِ ورودِ رودی در دریا، به آرامی ِ نهر ملایم شیر صبح در حلقوم شب، و به آرامی گامهای مغرب در آسمان آرام کویر، و به آرامی ِ فرو رفتن خورشید در دوردستِ اقیانوسی آرام، به دنیای ِ آرام و بی مرز ِ سکوت پُر معنا و مرموزش گام می-نهاد ...»
شریعتی، به گفته-ی خودش، سه سال با عشق و تجسّمِ دلنشین ِ چهره-ی ماتِ آن دختر روزگار گذراند:
«... سه سال گذشت، تقویم-ها گفتند امّا من باور نکردم. چهره-ی ماتِ او، موهای خاکستری-رنگِ او، احساس بی-شکل او، حرفهای ِ بی-لفظ ِ او ... در خلوتهای خالی ِ من، همسفر ِ سبکبار معراجهای آسمانی من میشد و تا هرجا که میخواستم، بال در بال او، تا هر کجا که میخواستم، دست در دست او می-پریدم و میرفتم و میگشتم و "بودم". با "او" -بی آنکه به حضور او نیازمند باشم، زندگی-یی در اوج آسمانها داشتم و چه زندگی ِ سیراب و سرشاری است که آدمی در کنار معشوقی دلخواه زندگی کند، بی آنکه رنج ِ تحمّل ِ کسی را داشته باشد. وصالی در تنهایی ِ مطلق ِ خویش، با عزیزی که هست و نیست. سه سال اینچنین، بی او، با او گذراندم و چه شُکرها و شادیها که: چه خوب! چه خوب که حرفهایی اینچنین را، در آن ایّام ِ باغ، به ابتذال ِ گفتن نیالودیم و سکوتِ ما، میگفت که ما هر دو عظمت و تعالی و حساسیت و لطافت این حرفها را که در الفاظ می-پژمرد و قداست اهورائیش در گفتن می-آلود خوب حس میکردیم. سه سال گذشت و من، بی او، لحظه-ای بی او نماندم ...»
فرجام
ِ عشق و احساس ِ متعالی ِ مردی تأثیرگذار چون شریعتی، به دختری
با آن اوصاف را خواننده-ی علاقه-مند میتواند در کتابِ
"هبوط در کویر" (چاپ 28-ام، انتشارات چاپخش)، بخواند.
خواندن ِ این فرجام، همیشه مرا به یادِ ترانه-ی ِ "در گذر زمان"از لئو فغه، خواننده و شاعر فرانسوی می-اندازد؛ که به تعبیر ِ "ا. همایی":
« فغه با همین ترانه-ی "در گذر زمان" معنا پیدا میکند. گویی با آن نگاه ازلی و هیبت زال وش-اش همیشه در حال خواندن این ترانه بوده است؛ بی آنکه زمان بر او گذر کند. متن ترانه پُر است از ایده-های ناب از فراموشی ِ چهره و صدای آنان که زمانی دوستشان داشتیم در گذر زمان. تلنگری است بر آنچه که بر سر رویاهایمان می آید در گذر زمان که حتی در تصور امروزمان هم نمی گنجد. غم و اندوه حاکم بر فضای اثر و درد و رنج نمایان در صدای خواننده به گمانم نشانی است بر این که همه-ی آن روزگار ِ تنهایی انتظار کشیدن و مهر ِ ناکسی در دل پروردن به خاطره-ای دور تبدیل میشود اگر زمان بگذرد، اما اگر زمان نگذرد چه؟ ...»
ویدئوی ترانه-ی تأثیرگذار ِ «در گذر زمان» را با زیرنویس فارسی در اینجا ببینید و دریافت کنید
Download Avec Le Temps by Léo Ferré
گفتارهایِ دیگر:
- رستاخیز
نزدیک شدن به آدم ها در گام اول و شناختنشون در گام بعدی خاص شریعتی نیست ، فقط نوع افسوس خوردن بعد از شناخته که متفاوته : افسوس احساسات و زمان هدر رفته!
باید کسی را دوست داشت که دوستت داشته باشه. ایکاش متن کامل را می گذاشتید.
همه ی آن روزگار ِ تنهایی انتظار کشیدن و مهر ِ ناکسی در دل پروردن به خاطره ای دور تبدیل می شود اگر زمان بگذرد، اما اگر زمان نگذرد چه؟
سلام یادمه وقتی دبیرستانی بودم هبوط رو خوندم و روم تاثیر عجیبی گذاشته بود خیلی عجیب چه قدر این نوشته کوتاه مخصوصا اخرش وقتی که دختر رو تو کافه می بینه چه حس غریبی داشتم
سلام.
آن دختر با نگاه و زیبایی ِ اثیریِ چهره اش، تصویری بود که "شریعتی" مانندِ یک عاشق ِ والا در ذهن اش ساخته بود و بخشی از زیبایی ِ زیستن اش شده بود.
تلخی ِ پایان ِ آن -که از نوشتن اش طفره رفتم- دریافت و درکی است که چنین عاشقی از محبوب ِ خود به دست می آورد. تا آنزمان که سخنی بر زبان ها نمی آمد و تنها نگاه ها سخن می گفت، آن باور نشکسته بود؛ ولی در انتها با سخنانی که آن دختر در احوال ِ زندگی ِ خود و دلیل ِ واقعی ِ غمگین بودن ِ نگاهش به "شریعتی" می گوید، "باور" ِ پیشین و آن چهره ی ایده آلیستی در هم می شکند و این دریغی است که خواننده را نیز با خود همراه می کند ... .
با نظر شما موافقم اما انچه برای من خیلی عجیب بود این بود که خودم هم همین را در زندگیم تجربه کرده بودم و از ان زمان با خودم می گویم چشم ها پنجره روح نیستند .
عجیب دوست دارم این کتاب رو
از خوندن چند باره اش سیر نمیشم:))
حالتی بین وجود و عدم. هستی و نیستی ِ تمام طول روزگاری که در کنج تنهایی با تو بی تو گذراندن. حسی بین خوبی و بدی قویترین حس و بزرگترین سوالِت میشه.
کاش نوشته زیبای شریعتی را با اضافات بی اساس وبی ارزش خودتون تنزل نمیدادین...
انسان، سنگ نیست. ولو اینکه بعضی او را قدّیس و پیامبر بدانند، باز بیگانه از عشق سودایی نمیشود. دورهی قدّیس سازیهای اینچنینی از افرادی که در حوزهی اجتماعی قلم میزنند هم مدتهاست که گذشته. و البته دورهی افرادی مانند شما که سخن خلافِ باورها و پندارهای خود را بیادبانه سنگسار میکنند.