من حرفهایت را یادداشت کرده بودم مسافر.
آخرین بار که از راه اقیانوس با کشتیات میرفتی و کشتیهایمان به هم نزدیک شد و لحظهای هم را دیدیم و تو لبخند زدی و دست تکان دادی و بعد دور شدی، و من یاد آن حرفت افتادم که:
با پارویی در دست
بشکاف سینه دریای زندگی را
و بیامان به جلو حرکت کن
نگذار موجهای خشمگین دریا خستهات کنند
ساحل بس نزدیک است
نظاره کن مرغان دریایی را
که چه مشتاقانه به استقبالت آمدهاند ....