وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

چهارصد ضربه: شأن یک معلم


... اگر به کارگاه ِ یک پارچه‌باف بروید، می‌بینید که او پرده و پارچه می‌بافد، و می‌گویید که این آدم ِ با ارزشی است.

وقتی به دکان یک آهنگر می‌روید، می‌بینید که او بیل و کلنگ و پتک و گاوآهن می‌سازد؛ می‌گویید که او آدمی است که کارش مورد نیاز است و وجودش به‌درد‌ـ‌بخور و ضروری است. شما به این آدم‌ها، به این کارگران درود می‌فرستید.

ولی وقتی به خانه‌ی یک معلم وارد می‌شوید، می‌بایست بیشتر احترامش بگذارید و به او درود ِ فراوان بفرستید! زیرا می‌دانید او چه می‌سازد؟

- او روح و اندیشه‌ی انسان را می‌سازد! او "خیش" ِ کشاورز، و پارچه‌ی بافنده و بیل و کلنگ ِ آهنگر را در اختیار دارد و کار هنری و بزرگ خداوند را روی زمین به نمایش درمی‌آورد و جلوه می‌بخشد، که در حقیقت بازسازی ِ "آینده" نام دارد.


"ویکتور هوگو"  (ناپلئونی ِ کوچک- ترجمه‌ی ناصر ایراندوست- انتشارات اکباتان- تهران- 1368-ص 63)

داوری تاریخ


تاریخ را که می‌خوانی می‌بینی که این خاک، جای ِ پای ِ چه مردمانی را در خود داشته است!

یاد ِ نوشته‌های دکتر شریعتی می‌افتم که ارواح ِ مردمان ِ جامعه را به ارواح حیوانات تشبیه می‌کرد و استوارانه می‌گفت که:

[ این تشبیهات روی دقت علمی آگاهانه است نه تفنن ادبی. خوانندگان می‌توانند برای مشخص شدن هر تیپ، مصداق‌های خارجی آن را از میان طویله‌ی زندگی بیابند و چه ساده!

روح‌هایی هستند که همچون یک خرند یا یک قاطر، یا یک گاو، یا یک سگ، یا یک روباه، یا یک خروس، یا یک گوسفند، یا یک گرگ، یا یک لاشخور، یا یک کفتار، یا یک زالو، یا یک موش (خیلی ها)، یا یک پلنگ، یا یک شیر، یا یک شاهین، یا یک جغد، یا یک گنجشک، یا یک خوک، یا یک خرس، یا یک گربه، یا یک سمندر، یا یک پوپک یا یک پروانه، یا یک مورچه، یا یک فیل، یا یک شتر (خیلی ها)، یا یک "شترمرغ"! یا یک بوقلمون، یا یک "شتر-گاو-پلنگ"، یا یک "چس فیل"، یا یک کرم ... ]


آنزمان‌ها که این تعابیر ِ او را می‌خواندم، خوب متوجه منظورش نمی‌شدم و خوشم هم نمی‌آمد که انسانها را اینطور ببینم و داوری کنم، ولی این روزها کاملاً مفهوم ِ عمیق ِ این تعبیرات را درک می‌کنم و ...


داشتم از تاریخ می‌گفتم  و جای ِ پای ِ مردمان ِ پیشین ...

بیراه نمی‌دانم که از استادم «دکتر پرویز رجبی» نقل آورم:

[ ... متاسفانه جای غم مردم و جای کشتارهای ناشی از جنگ و سرکوبی مردم در طول تاریخ خالی است .منهاج سراج، مورخ دورۀ مغول، در "طبقات ناصری" می‌نویسد:

سید اجل بهأالدین که از سوی سلطان محمد خوارزمشاه با گذر از ترکستان به چین رفته بود، گفته بود: «چون به حدود طمغاج و نزدیک دارالملک آلتون خان رسیدیم‌، از مسافتی دور پشتۀ بلندی سپید در نظر آمد. تا بدان موضع دو سه روز منزل یا زیادت بود. ما را که فرستادگان خوارزمشاهی بودیم‌، چنان ظن فتاد که مگر آن بلندی سپیدکوه برف است‌. و از راهبران و خلق آن زمین پرسیدیم‌. گفتند: آن جمله استخوان آدمیان کشته‌شده است‌. چون یک منزل دیگر رفتیم‌، چنان زمین از روغن آدمی چرب و سیاه گشته بود که سه منزل دیگر در آن راه ببایست رفت‌، تا به زمین خشک رسیدم‌. چندین تن از عفونت آن زمین‌، بعضی رنجور و بعضی هلاک شدند. چون به در طمغاج رسیدیم‌، بر یک موضع در پای برج حصار، استخوان آدمی بسیار جمع بود، که استفسار کرده آمد، چنان تقریر کردند که در روز فتح این شهر بیست هزار دختر بکر را از این برج بیرون انداختند و همان‌جا هلاک شدند، تا به دست لشکر مُغُل نیفتند. این جمله استخوان‌های ایشانست‌».

از این صحنه‌ها داریم هزاران هزار ... ]