ــ برایم بگو!
از چه بگویم؟
ــ از قصّهی آن مسافر!
کدام قصّه؟ کدام مسافر؟
ــ قصّهی آن مسافر که به سفر رفت و هیچگاه بازنگشت! قصّهی چشمهای به در ماندهی یک منتظر!
چشمها؟! کدام چشم ِ منتظر؟ من تنها میتوانم از چندین فصل که به سکوت در باغ ِ آرزوها گذشت برایت بگویم!
ــ چطور چشمها را ندیدی؟ چطور او را ندیدی که میرفت و گیسوانش را در مسیر ِ باد شانه میزد؟!
حق با توست! او به راستی رفته است! ولی سرزنشم نکن که ندانستم از سفرش و چشمها! روی آینه را غبار گرفته بود و تمنّای خواب هم رهایم نمیکرد!
گر کسی وصف او ز من پرسد
بیدل از بینشان چه گوید باز
عاشقان، کشتگانِ معشوقند
بر نیاید ز کشتگان آواز
(سعدی)
اینها تصاویریست که از سفر حج- ام در شهریور ماه به یادگار آوردهام. ماه رمضان بود که در مدینه بودم .... و بعد، مکه!
زمانی که برای اولینبار "کعبه" را دیدم، تریِ اشک را بر گونههایم احساس میکردم، داشتم بیاراده میگریستم!
جویندهی راهِ راستی! راهِ رسیدن به "او" ! سرانجام آمدی! آمدی! به انتظارت بودیم! خوش آمدی!
شبها تا سحر، در رواقهای دورادورِ "کعبه" میگشتم ... بر گوشه-گوشهاش مینشستم و قرآن میخواندم و نماز! نماز میخواندم! آنچنان که ساعتها، پیاپی و بیخستگی بر آن بودم!
بعد مینشستم و به مردم خیره میشدم ... مردمی از نژادهای گوناگون: تُرک، مصری، اندونزیایی، لبنانی، هندی، سودانی و ... .
سفرههای سحری و افطاریِ دستهجمعی به دورِ کعبه ...
... و "طواف"
به "طواف" بودم، در میان آن سیل خروشان انسانی ...
گفت که تو زیرککی، مست ِ خیالی و شکی / گول شدم، هول شدم، وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی / جمع نیم، شمع نیم، دودِ پراکنده شدم
خدایا بدان که عاشقانه آمدهام! پاک آمدهام!
گفت که دیوانه نهیی، لایق این خانه نهیی / رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که تو کشته نهیی، در طرب آغشته نهیی / پیش رُخ زنده کنش کشته و افکنده شدم ... .
نوشتم در "از این اَوستا"، با عنوان "بهترین سالهای زندگی ما" به سی سالگی، به این سوگند:
به شبهای سیاه تنگدستان / به دلهای سفید حقپرستان
به عشق نو در آغاز جوانی / به غمهای کهن در دل نهانی
بدان سینه که دارد عشق جاوید / به هجرانی که هست از وصل نومید