وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

طنز اجتماعی در داستان پینوکیو


آبان رسید .... 

امروز، داشتم از لابلای مجله‌های «کیهان بچّه‌ها»ی عهد کودکی-ام (شماره‌ 66 آذر ماهِ 1359)، داستانِ مصوّر «پینوکیو» نوشته‌ی "کارلو کولودی" با ترجمه‌ی "الهه حججی" را برای دخترم می‌خواندم. این، قرارمان هست که هر جمعه از داستان‌های کتاب‌ها و مجلات عهد کودکی-ام برایش بخوانم.

ولی امروز، یکه خوردم و شگفت‌زده شدم از طنز اجتماعی و حس سورئالِ عمیق و سنگینی که در این داستان مصوّر بود. مثلاً یک بخش-اش، که البته ناخودآگاه لبخند بر لبم آورد، چنین است: "پینوکیو" را "روباه" و "گربه" گول می‌زنند و با خود به شهر "ابله‌های سِمِج" می‌برند تا در آنجا پول-اش را بدزدند. در این شهر، آدم‌های ساده‌دل، در فقر زندگی می‌کنند؛ و آدم‌های زرنگ و حقّه‌باز، ثروتمند هستند و با کالسکه به این طرف و آن طرف می‌روند!

وقتی پول‌های "پینوکیو" دزدیده می‌شود [با این وعده که بیا پول‌هایت را در مزرعه‌ی عجایب بگذار و چندبرابرش کن!]، با خاطرجمعی به دادگاه می‌رود و تَظلّم‌ و دادخواهی می‌کند. قاضی هم، که یک میمونِ پیرِ محترم است، به حرف‌هایش گوش می‌دهد؛ و حتی غمگین می‌شود و با او همدردی می‌کند و قول می‌دهد که "پینوکیو" را به حق-اش برساند. ولی ناگهان دو پاسبان (با قیافه‌ی سگ بولداگ) صدا می‌کند و می‌گوید: «پولِ این بدبختِ بیچاره را دزدیده‌اند؛ او را بگیرید و به زندان ببرید!»

"پینوکیو" که در شوکِ دستگیری و حبس-اش هست، در زندان با خود می‌اندیشد: «اینجا دیگر چه شهری است؟ آدم‌های بیگناه را زندانی می‌کنند و دزدها را آزاد می‌گذارند!»

بعد از چند روز، زندانبان وارد سلّولِ "پینوکیو" می‌شود و خبر می‌دهد که پادشاهِ آن دیار تصمیم گرفته به میمنتِ پیروزی-اش شماری از زندانیان را عفو دهد و آزاد کند. "پینوکیو" شادمان می‌شود، ولی سریع در ذوق-اش می‌خورد؛ چون زندانبان به او می‌گوید که فقط آدم‌های بد شامل این عفو می‌شوند و "پینوکیو" جزء این دست آدم‌ها نیست!

"پینوکیو" که از حبس، به تنگ آمده است، به زندانبان اصرار می‌کند که والله من آدم بسیار بدی هستم! و حاضرم سرِ این قسم بخورم و اعتراف کنم! 

با این اعتراف، زندانبان درِ زندان را بر او می‌گشاید و حین بدرقه‌اش می‌گوید که: «اگر اینطور است، تو هزار دلیل برای آزاد شدن از زندان داری. به سلامت!»

------------------