وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

سفر به دیگر سو





من از میان همه‌ی شما

منتظر کسی بودم ... که نیامد!

(سید علی صالحی)



هر انسانی در این جهان رسالتی دارد؛ وظیفه ای؛ مسئولیتی که حُکم ِ انسان بودن بر دوش اش نهاده! و این سخت است!

می توان بیهوده زیست و به پایان رسید! و هم می توان این مسئولیت را تقبّل نمود و در ادای اش به استقبال ِ سختی ها رفت!

گاهی کارد به استخوان می رسد! هرچه تلاش کرده ای را جامعه به جای ِ حُرمت نهادن به آنی به هیچ می گیرد و بیهوده جلوه می دهد! آن زمان است که در خود فرو می روی و حسرتِ لحظاتی از زندگی ات را می خوری که صرفِ ادای ِ مسئولیت ات در قبالِ جامعه ساخته ای! و می اندیشی که ای کاش کمی خودخواه بودی و منافع ِ شخصی ات را در صدر قرار می دادی!

و دیگر ...

"انتظار"ی برای ِ رسیدن به پایان ِ جهان!

"عشق" تنها زمانی مفهوم ِ اصیل ِ غمناکِ خود را دارد که وصال، سهل و آسان نباشد! حُکم ِ سفر ِ آدمیان همین است!

زندگی یک سفر است! این سفر است که زیباست، نه رسیدن!

در سفر، "مسافر" پیوسته شوق ِ رسیدن دارد، ولی آن هنگام که به مقصد رسید، این شوق فرو می نشیند ... .

از سرانجام و پایان هرچند که بی خبریم، ولی راه روشن است!

سفری دیگر در پیش است، به دیگر سو ... .


دشتِ بزرگ




گاهی تصویری می بینی، عکسی، نگاره ای که تو را با خود همراه می کند و چنان تأثیرگذار است که در همه ی عمرت، باز لحظاتی پیش می آید که آن را در گوشه ای از رویاهایت ببینی! احساس ِ من به نقاشی های ِ "حسین محجوبی" از این گونه است ...




دشتِ بزرگ! انتهایت کجاست؟

من 30 روز است که در راهم؛ از دریا دور شده ام به امیدِ پایان ِ تو!

فریبِ صدای ِ اغواگر ِ خنده هایت را خوردم! خنده های شادِ کنار ِ دریا که می پنداشتم از کلبه هایی است در دوردست! ولی حال که اینجا رسیده ام، می بینم همه ی کلبه ها خالی است! پس طنین ِ آن خنده های ِ شاد از کجا بود؟

دشت!

دشتِ بزرگ!

چرا اینقدر ساکتی؟

مباد که فکر کنی خسته شده ام از پیمودن ات!

فقط تعجب کرده ام از بی معرفتی ات!

تو می دانستی که این همه راه را برای ِ دیدنِ صاحبِ آن خنده ها آمده بودم! حداقل باد را می گفتی که آرام تر بوزد تا جهت را گم نکنم و به این کلبه های خالی نرسم!

باکی نیست! من خستگی ناپذیرم! ولی تو هم کمی معرفت داشته باش!

نه صاحبِ خنده ها را یافتم و نه نشانی از آدمی در سرمای ِ این دشت! ... ولی پشتِ تپه هایِ کوتاه، چند اسب دیدم که تن شان از دور گداخته می نمود! گدازه ی زندگی! ... .

دشتِ افسون زده! من صاحبِ آن خنده ها را خواهم یافت!

دشت! دشتِ بزرگِ یخ زده!