وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

رستاخیز


رسـتاخیز 

"تولستوی" در سال 1899 میلادی، در سنین ِ 70 سالگی ِ خود رُمانِ بزرگِ "رستاخیز" را نوشت.

 

"رستاخیز" آنچنان که از نام ِ آن برمی آید سفر ِ نویسنده است به اعماقِ جامعه ی خود؛ به صحرای ِ محشری از "رنج ِ انسانی"؛ رستاخیزی عینی و این جهانی؛ حدیث ِ "نان" و "شرافت" و ... .

نویسنده، رشته ی گردنبندِ داستان را بر ارواح ِ یک "مرد" و یک "زن" می بافد.

"مرد" سال ها پیش عاشق ِ "زن" بود؛ آن هنگام که طنین ِ نغمه-ی عشق میان ِ "پسر" و "دختر"ی جوان شنیده شود، آنسان که نویسنده وصف کند:

« پسر در همان نخستین دیدار احساس کرد که عشق در او بیدار شده است. هر وقت دختر را می دید، آوای ِ او، خنده-ی او، و صدای ِ پای ِ او را میشنید، دلش می-تپید و سرخ میشد. عاشق شده بود. هرکس در تمام عمر فقط یک بار عاشق میشود ...

... شمع ها در میانِ قندیل ها و چلچراغ ها پرتو افشانی میکردند، گروهِ سرایندگان دلنوازترین نغمه ها را میخواندند و این همه زیبایی و درخشندگی و شکوه را "پسر" از برکتِ وجودِ "دختر" میدانست. در نگاه های ِ مشتاقِ "دختر" چنین خوانده میشد که او نیز همین احساس را دارد و همه چیز را در وجودِ او می-بیند. گروهِ سرایندگان میخواندند: "آسمان ها جشن گرفته-اند. ای قلب های مهربان! با آسمان ها همساز شوید!" و آن دو احساس میکردند که گروهِ سرایندگان وصف ِ آنها را میگویند و آسمان ها به خاطر آنها جشن گرفته-اند.

عاشقی وقتی به اوج ِ خود میرسد نه عقل را به حریم مقدّس خود راه میدهد و نه هوس را. "پسر" در آن شب به چنین اوجی رسیده بود و از "دختر" با گیسوانِ سیاه، جامه-ی چین-دارِ سفید، اندام نرم و چابک و چشمانِ نیم-خواب پیکره-ای ساخته و در محرابِ جان جای داده بود ...».

ولی آینه-ی عشق ِ پاک و زیبایی که نویسنده وصف میکند پس از مدتی با زوزه-ی شهوت در هم میشکند. "دختر" تسلیم ِ هوسرانی ِ "پسر" میشود و "پسر" نیز پس از شکستن ِ "دخترک" بی آنکه سرنوشتِ او برایش اهمیتی داشته باشد وی را به خود وامیگذارد و میکوشد تا با ترکِ آن شهر و فراموش کردنِ فرومایگی ِ خویش، خوش و خرّم زندگی کند ...

... 


سال ها از این واقعه میگذرد و سرانجام چرخ ِ گردون باز این دو را در برابر ِ هم قرار میدهد؛ در حالیکه "پسر" به مردی به ظاهر محترم و صاحب-نفوذ در شهر بدل شده و "دختر" به زنی روسپی و متهم به قتل!

"مرد" اشک می-ریزد، ندای ِ وجدان-اش او را رها نمیکند  "این تو بودی که این سرنوشت را برای ِ این زن رقم زدی!"

نزد ِ زن به زندانِ شهر می-رود و طلبِ بخشش میکند و تصمیم میگیرد با این زنِ تباه شده ازدواج کند تا شاید گناهِ پیشین-اش شسته شود. ولی این "زن" دیگر متفاوت از آن "دخترک" ِ پاک و ساده-ایست که پیشتر می شناخت. نویسنده با ظرافت صحنه-ی دیدار و مکالمه-ی آنان را شرح میدهد:

« (مرد) : آمده بودم از تو درخواستِ بخشش کنم. هنوز به من جواب نداده ای. حاضری گناهِ مرا ببخشی؟ در مقابل، هر کاری که بگویی می کنم.

(زن) : این حرف ها به نظر من مسخره است.

(مرد) : چرا این جور حرف می زنی؟ یادم هست که تو آن روزها چه موجودِ پاک و خوبی بودی.

(زن) : حرف آن روزها را نزنیم.

(مرد) : باید حرف آن روزها را بزنیم. همه چیز را باید به خاطر بیاوریم. گذشته را می خواهم جبران کنم.

-می خواست بگوید که حتی حاضر است با او ازدواج کند ولی نگاه ِ رمنده-ی زن او را منصرف کرد. ترسید که چیزی بگوید و این زن او را از خود براند-

-زندانبان نزدیک مرد آمد و یادآوری کرد که وقت ملاقات تمام شده است. زن از جا بلند شد.

(مرد) : خیلی چیزها هست که هنوز به شما نگفته ام.

(زن) : شما همه چیز را گفتید.

(مرد) : همه چیز را نگفته ام؛ ترتیبی می دهم که در جای مناسبی همدیگر را ببینیم. موضوع مهمی را باید به شما بگویم.

-"مرد" احساس پاک و عزیزی داشت. این احساس برای او تازگی داشت. با جسم این زن کاری نداشت؛ از او چیزی نمی خواست؛ منظورش این بود که دست این زن را بگیرد و از گرداب ِ بلا بیرون بکشد.

"زن" لبخندِ بی رمقی زد. مثل لبخندِ کاسبانه ای که به مشتری ها تحویل می داد: حالا که اصرار دارید، بیایید.

(مرد) : شما از یک خواهر برای من عزیزترید.

(زن) : حرف های ِ شما چقدر مضحک است!

-"زن" سرش را جنباند و از در بیرون رفت ...».


نویسنده، پس از شرح ِ این دیدار، در جایگاهِ "مرد" ِ قهرمانِ داستان-اش به قضاوتی تلخ می نشیند: اینکه "مرد" خیال میکرد در همان دیدار اوّل، به محض اینکه "زن" او را ببیند و درخواستِ بخشش ِ او را بشنود، بی درنگ زیر و رو می شود و به صورت ِ همان دخترکِ پاک و معصومِ گذشته درمی آید یکسره اشتباه و نادرست بود. "مرد" اکنون به چشم خود دیده بود که چطور "دخترک"ِ پاک و معصوم ِ آن روزگار چون دود به هوا رفته و ناپدید شده و "زن" ِ روسپی ِ این روزگار به جای ِ او نشسته است. و عجیب تر این بود که این زن اگرچه از زندانی شدنِ خود متأثر بود، اما از روسپیگری-اش شرمنده نبود؛ حتی احساس رضایت و سربلندی می کرد و نمی خواست چیزی جز این باشد.

"زن" طی ِ این سال ها و در مسیری که طی کرده بود، خاطراتِ اوّلِ جوانی و نخستین عشق را از خود رانده بود، چون این خاطرات با فضا و اعتقادات فعلی او هماهنگ نبود و تعادل-اش را بر هم می زد. او توانسته بود این خاطرات را دفن کند و امروز بجای آنکه در این "مرد"ِ نادم اندیشه های پاک و باطنِ مصفا ببیند، او را بصورت آدم ِ بانفوذ و ثروتمندی می دید که با جیب پر از پول پیش او آمده و قصدی جز همآغوشی با او ندارد. زندگی گذشته و حالِ او طرز فکرش را تأیید می کرد. در ده دوازده سال اخیر به هرجا قدم می گذاشت، مردها دور و برش چرخ می زدند و می خواستند از او کام بگیرند و هنوز مردی را ندیده بود که جز این انتظاری از او داشته باشد. تجربه به او فهمانده بود که دنیا مجموعه ای از آدم هایی است که هدفشان کامجویی است و برای کامجویی و منفعت شخصی به هر کاری، از دروغ و ریا گرفته تا زور و شدت، متوسّل می شوند ... . 


 

و نتیجه‌گیری  نهایی ِ "تولستوی" :

« در اشتباهند آنها که خیال می کنند دزدها، آدمکش ها، جاسوس ها و فاحشه ها شغل خود را ننگین می شمارند و از آن شرمسارند؛ حقیقت جز این است. افرادی که در اثر خطای ِ خویش یا بدبیاری به کارهای ناپسندی کشیده می شوند، برعکس ِ تصوّر ِ ما از وضع خود ناراحت نیستند؛ حتی توقع دارند که همه به آنها احترام بگذارند و برای این منظور با کسانی نشست و برخاست می کنند که آنها را محترم بشمارند و عقاید و افکارشان را بپذیرند. ما از این تعجب می کنیم که دزدها به زبردستی ِ خود در سرقت می بالند؛ فاحشه ها به هرزگی ِ خود، و آدمکش ها به بیرحمی ِ خود افتخار می کنند. علت تعجب ما این است که میان آنها زندگی نمی کنیم و با محیط آنها بیگانه ایم. ولی هنگامی که می شنویم ثروتمندی از مال و منالِ خود که از غارت مردم به دست آمده حکایت می کند، یا سرداری از قهرمانی هایش که جز آدمکشی و بیرحمی نیست، داستان می گوید، یا آدم صاحب-مقامی از اعمال قدرت خود که جز ظلم و استبداد نیست به افتخار حرف می زند، تعجب نمی کنیم و اگر ما درباره ی این افراد قضاوتِ بد نمی کنیم و آنها را غارتگر و آدمکش و ظالم نمی دانیم به این علت است که در جامعه ای زندگی می کنیم که این نوع کارها را زشت و ناپسند نمی شمارند بلکه مایه ی افتخار میدانند و ما هم ذرّه ای از این فضای گسترده، و عضوی از این جامعه هستیم».