وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

مردِ بی‌سرزمین



"سفر" قانون ِ خود را دارد و مردِ خود را ...

معدودند آنها که می‌توانند همراه شوند با "کاروان"؛ که جا نمانند؛ که به جا استراحت کنند و به جا از نو بیاغازند ...

این همه را "مسافر" می‌دانست ولی آرام و سر به زیر، در پویش ِ خود بود ...

"سفر" هم روزی تمام می‌شود و "غربت"اش می‌ماند و داغی روی ِ پیشانی‌ات که "مسافر"ی و "غریبه".

مردِ بی‌سرزمین ...

داستان‌اش را شنیده‌ای؟ او که مدام از سرزمینی به سرزمین دیگر می‌رفت، بی‌آنکه بتواند به پرچم کشورش بی‌اشک و آه بنگرد!

ممکن است روزی چون او شوی؟

آن روز ... آسمان باز هم آبی‌ست و مرغان دریایی نیز به ساحل اندرند ...؛ ولی در دیاری دیگری! "خاک" همان خاک است، ولی چیزی در وجودت شکسته: "یقین" به "پایان" ِ پُر آرامش در بسترش.

آن وقت چون امروز جوان نیستی که بتوانی بی‌ترس از زمین و زمان خروش آوری و بتازی! آن روز، سر در گریبان داری و به مثال ِ پیرانه‌سالان، کمان بر دوش!

«کمانی که روزگارْ رایگان می‌بخشدت!»

داوری ِ مدام ِ رفتن و ماندن، نگاهِ "منتظر" به انتهای ِ کوچه‌ی خلوت و غروب‌هایِ جمعه در اتاق ِ تنهایی ... همین بَس است که آهنگ ِ "سفر" در گوش‌ات بپیچد؛ که هر صبح با نوای‌اش بیدار شوی و شب با نجوای‌اش بخوابی ...

منتظر ِ چه هستی "مسافر"؟ دوستان‌ات همگی رفته‌اند و تنها تو مانده‌ای! از مستی کی به درآیی تا بدانی که تنها "بازمانده" تویی؟ اینجا بیشتر که بمانی، به بندت می‌کشند ... بعد به لجن! آن وقت "فراموش" می‌شوی! اوّلْ خودت، خودت را "فراموش" می‌کنی! از یاد می‌بری که «که بودی و چه بودی و برای ِ چه عطر ِ زندگی را دلآویز می خواندی!» ـ بعد آرام‌آرام همرنگ ِ لجن‌های ِ اطراف‌ات می‌شوی! به واقع، مرده‌ای و به خیال، زنده!

چراغ‌ها ...

چراغ‌ها را می‌بینی؟ عجله کن مسافر!



"جنگجو" ، "شمشیر" ، و "سنگ"





"جنگجو" ، "شمشیر"ِ خود با غضب بر "سنگ" کوبید!


"شمشیر" که "سنگ" را شکافته بود مفتخرانه از سلحشوریِ خود لاف می زد:

من در جنگ هایِ بسیاری بوده ام و از همه ی آنها پیروز بیرون آمده ام! تو ای "سنگ"ِ نادان که به سکوت روزگار می گذرانی و هر دم از خزه هایِ هرزه بر سطح ِ خود می انبانی، تو را بی جهت مقاوم و خارا نامیده اند! این نامها برازنده ی دلاوریِ من است! تو هیچی! بی خاصیتی که انگل می پرورانَد! نه جلایِ مرا داری و نه صدایِ تیز و بُرّانِ مرا!  نه رنگِ مرا! آن هنگام که تیغ ِ خورشید بر تیغه ام خورَد، گویی طلا و فولاد به هم آمیزند! تو امّا چه "سنگ"ِ فرومایه؟


"سنگ" خاموش بود و هیچ نمی گفت!



"شمشیر" اینبار بلندتر گفت: چه ساکتی و سخن نمی گویی "سنگ"ِ ضعیف؟ ندیدی که چگونه با تیغه ام دریدَمَت؟ حرفی بزن! گله ای! استغاثه ای! گریستنی! مرا گریه ی تو خوش آیَد! مرا دیدنِ ضعف و زبونی ِ تو بی مایه خوش آیَد! قدرت و استقامت و شجاعت و دلیری و رشادت و دانایی و همه القابِ خوش در جهان از آن ِ من است! تو را هرزگی و زبونی و حقارت و بی مایگی و نادانی  القابِ صحیح باشد!


"سنگ" خاموش بود و هیچ نمی گفت!

...



...


کودکِ اوّلی به دوّمی گفت: اینجا را ببین! یک "شمشیر" در "سنگ"! یک "شمشیر" ِ قدیمی است! حتماً یک "جنگجو"ی قوی آن را به "سنگ" کوبیده! ولی چه شده که نتوانسته دوباره آن را از "سنگ" بیرون بکشد؟

کودکِ دوّمی پاسخ داد: "سنگ" قوی تر بوده و "شمشیر" را از آن "جنگجو" گرفته! این "شمشیر" حتماً آنزمان خیلی برّان بوده ولی الآن فقط این دسته های ِ فولادی ِ زنگ زده و خورده شده از آن باقی مانده!


"سنگ" خاموش بود و هیچ نمی گفت!