هنوز هم باران می بارد ...
هنوز هم فاخته در شبِ تنهایی-ات می خواند ...
هنوز هم صداقت چشم ها و دست ها، تسلی-ات می دهد ...
هنوز هم جنگل باران-خورده، به انتظار سبزت سلام می کند ...
هنوز هم میان این همه غریب و غریبه، آشنای مأنوس-ات آن پروانه ی سفید است و آن سنجاقک ظریف بر لب رود ...
رودی که پیام کوه را به دریا می برد ...
و دریا ...
آبی و بزرگ، چون قلب ِ عاشق.
چراغ بیاور!
چراغی که در نورش بتوانم به آینه خیره شوم!
چراغی که دروغ نگوید و نور کجتاب-اش چهره ام را واژگون ننماید!
چراغی که نورش، تاریکی این اتاق را زایل کند و مرا امید سپیدی ِ صبح ِ صادق دهد!
چراغی که چون گفتی "عشق"، پُر نورتر شود؛ و چون گفتی "هجران"، انوارش در آغوش ات گیرد!
چراغی که همدم قدمهایت باشد در کوچه های باران-خورده و برگ-ریز ِ پاییزی!
چراغی که بتواند خاطرات سبز بهار را برایت زنده کند؛ و گرمایش، از زمستان ِ در پیش، نگاهت دارد!
چراغی که از غم جانکاه ِ بودن ِ بی "او" آگاه باشد و از فروغ-اش نکاهد اگر که گفتی هنوز منتظری!
چراغی که از تنها پنجره ی اتاقت، کوچه را روشن کند و تنها بدرقه کننده ی رفتن ِ در سکوت-ات باشد!
چراغی که نورش، یکتا انگیزه ی برگشتن و به عقب نگاه کردن-ات باشد وقتی که اتاق را ترک می کنی و به سفر ِ واپسین می روی!
این همه راه! این همه سال! این همه انتظار! این همه سفر! برای دوباره رسیدن به آن کوچه و آن اتاق و آن چراغ! ای عجب!
و چه تلخ است که اگر روزی بازگشتی، بدانی نه آن کوچه، همان بوده است که می پنداشتی؛ نه آن اتاق و چراغ!