وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

از پی ِ نغمه ی پریانِ دریا

غروب بود و به دریا خیره شده بودم  ... و در آن تاریکی می اندیشیدم. به نقطه ای مبهم چشم دوخته، می اندیشیدم ... به غروبی دیگر و ساحلی دیگر و مردمی دیگر.  

به نظرم آمد که چیزی را گم کرده ام. به دنبال خاطره ای گشتم تا قرین ِ لحظاتم سازم. سکوت بود و من همچنان به دنبال نشانه ای. نشانه ای که نوری باشد و زورقی که رساننده باشد و موجی که همراه باشد و رفتن. رفتن و رفتن ... تا جایی که آن صدا را شنیده بودم ...
از آن ِ پری-ای بود شاید؛ نغمه ای داغدار ِ فراقی. هرچه بود شیفته-اش شده بودم و در جستجویش بودم ... 



موج ها مرا با خود بردند و من بی واهمه ای خود را بدان تاریکیِ ژرف سپردم؛ چه باک، که نغمه ای چنان پری-سان، نمی تواند از محفلی پر نور نباشد ...  

و آرزو میکردم که آن ساعتهای انتظار و دلهره، بیشتر به طول انجامد و خورشید اینبار دیرتر برآید؛ و شبِ دریا با محفل پریانش پذیرای این غریبه هم باشند که خواستش همیشه به رسیدن بود ...



هزار سال انتظار ...


من، هزار سال به انتظارت ماندم و تو نیامدی!

من، هزار سال ِ تمام انتظار کشیدم؛ در حالیکه تو از نمازها و روزه‌های ِ هر روزه‌ام آگاه بودی؛

در حالیکه میدانستی پاک و مطهّر صدایت میزدم و میخواستمت. ولی نیامدی!

من، هزار سال مأنوس ِ تنهایی ِ خود بودم و کسی را به حریم ِ قلبم ــ که از آن ِ تو میپنداشتم ــ اذن ِ ورود ندادم؛ ولی نیامدی!

من، هزار سال عبادت کردم؛ و در پایان ِ هر نماز، طلبِ بخشش کردم؛ و هزاران بار در هر نماز نام ِ تو را بردم و نشانه‌ای، آری فقط نشانه‌ای از تو طلب کردم؛ و نیامدی!

من هزاران بار شکستم و دوباره تکه‌هایم را به هم چسباندم و تو را خواندم؛ و نیامدی!

و نام-ات را کوه‌ها و دشت و کویر و دریا شنیدند، و "خورشید" که هر صبحگاه با شگفتی به چشم‌های ِ منتظرم مینگریست؛ و تو نشنیدی و نیامدی!

من، بارها از انتظارم نوشتم و از غم ِ هجران و سفر؛ و تو همه را خواندی و نیامدی!


ندانستی که بی تو کافر شدم و نفرین کردم آب و زمین را!

ندانستی که "طلا"یِ یاد و خاطره‌ات را به ثلث ِ بها در بازار مسگران فروختم!

ندانستی که این زندیق ِ زشت‌چهره، روزی شاهزاده‌ای توانگر و عاشق بوده است!

ندانستی! ندانستی!

اشک‌هایم به گونه‌ها خشکید؛ و آن قلب مهربان ــ که آینه‌ها ستایش‌اش میکردند ــ سخت و سیاه شد؛ و تو میدیدی و نیامدی!

هزار سال ... از فراز تا فرود! و شرمساری از آنچه امروز هستم! 

من، باز طلبِ بخشش دارم! من، فرصتی دوباره میخواهم برای نماز خواندن، برای روزه گرفتن و افطار کردن با آهنگ ِ صدایت! فرصتی دوباره برای رسیدن! چون آن رود ِ خسته که ناگاه در یک شبِ مهتاب، صدا و بویِ "دریا" را آنسوتر میشنود! دریا و سپس اقیانوس و رها شدن در بیکرانگی!