وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

ققنـوس

   

 

در آنجای که آن ققنوس آتش می‌زند خود را

پس از آنجا کجا ققنوس بال افشان کند در آتشی دیگر

خوشا مرگی دگر

با آرزوی زایشی دیگر  (شفیعی کدکنی) 

 

 

"تهدید" ابزاری است که در لایه‌های مدیریتی جوامعی مانند ایران به کرّات به چشم می‌آید. غالباً مدیر و رئیسی در بالادست قرار می‌گیرد و یک نظام پر از کاغذبازی و بوروکراسی در پایین‌دست گرداننده کارها و اهدافِ سیستم می‌شود. کنترل مدیر بر عملکرد این نظام توسط تهدید و ارعاب و تنبیه صورت می‌گیرد. 

حال اگر مدیر بالادستی، انسانی خودبزرگ‌بین باشد، طولی نمی‌کشد که چوب تهدید بسا در گیر و دار داستان به تن افرادِ شایسته‌ای  هم در سیستم بخورد و آن بیچارگان را نیز اگر تا کنون متملق نبوده‌اند، وادار به این‌کار کند تا مگر رزق و روزی زن و بچه و خانواده‌شان قطع نشود! 

چندی پیش، خبری شنیده بودم که استاد دانشگاهی را که مدت‌ها از زندگی‌اش را به تدریس گذرانده و در آستانه بازنشستگی بود، به جرم انتقادکردنِ بدون عافیت‌اندیشی به یکباره از کادر هیئت‌علمی دانشگاه عزل (!) نموده و بی‌اعطای بازنشستگی، به حال خود رها نموده و تکبیرگویان و شادمان گفتند سزای پُرحرفی همین است و بس! 

راست و دروغ این خبر باشد به عهده راوی؛ به‌شخصه کاملاً باور  می‌کنم که چنین اتفاقاتی به راحتی روی دهد و آب هم از آب تکان نخورد! 

پرسش این است که اگر کسی با وقوفِ کامل به عواقب رنجیدن خانِ والا، بگوید که بالای چشم، ابروست، آیا باید او را احمقی به شمار آورد که نان خود و خانواده‌اش را به زبان سُرخ، آجر می‌کند؛ و یا برعکس، او را چون ظلم را تاب نیاورده و خروشیده، در دسته‌ی شیران بگنجانیم و احترامش بگزاریم؟ 

من به این موضوع، زیاد فکر کرده‌ام؛ و تا این لحظه از زندگی‌ام همیشه احترام "شیران" را نگاه داشته‌ام .... "ققنوس" را آتش‌افروزی، با ادامه‌ی حیات همراه است؛ کسی نمی‌تواند "ققنوس" را از آتشی که در آن زاده شده بیم دهد! همین را می‌دانم! 

 



هزاره ی آخر




"سیاهی" به "فروغ" گفت: تو مرا نُه هزار سال پادشاهی دادی، اکنون آن زمان و عهد به پایان رسیده و پادشاهی ِ جهان از آن ِ توست، چیره شو!

"فروغ" همّت خود انباشت تا پس ِ آن انتظار ِ طولانی ِ چند هزار ساله، روشنی ِ وافر بدمد، که درخشان و باشکوه باشد، و درخور ِ منتظران ...

ولی جز باریکه ی نور کوچکی نشد! این همه تقلّا و رجزخوانی، و سرانجام یک باریکه ی نور ِ خُرد که ثانیه ای بیش نپایید، و بعد میان ِ حجم ِ عمده ی "سیاهی " فرو شد، گویی که از آغاز نبوده است!

چرا چنین شدم؟ -این را "فروغ" با خود گفت و میاندیشید- چرا چنین شدم؟ مرا در آغاز ِ آن عهد توانِ غلبه بر "سیاهی" بود، ولی به راهِ عهد و پیمان، انتظار پیشه کردم تا این نُه هزار سال به پایان رسد، که منتظرانم فزون شوند، بسان ِ سیلابِ دمان، لبریز ِ حرکت! باشد که آن کار ِ بزرگ به انجام رسانم! ... چرا چنین شدم؟ من اینگونه نبودم! اکنون آن همه انتظار به پایان رسیده ولی آنقدر ناتوانم که جز باریکه ی نوری ثانیه ای بیش نیستم؛ که روشنی اش اگر هم لحظه ای پنجه در بازوی ِ "سیاهی" افکَنَد، باز مثالِ مگسی مغلوب را مانَد بی اثر! من خاموشی گرفته ام!

"سیاهی" که گویا ذهنیّاتِ حریف ِ مغلوبِ خود را خوانده  بود -  از روی ِ ترحّم چنین گفت: تو از بین رفته ای! انتظارت در این همه سال اشتباه بود! تو میتوانستی در پایان ِ هزاره ی سوّم بر من بتازی، و چنین نکردی! و نیز در پایان هزاره ی ششم هنوز تو را توانایی بود و باز خوش بودی به "زمان" و عهدِ دیرین! تا اینجا رسیدی! گذشتِ "زمان" و غلبه ی فزون ِ مرا دیدی و باورت نمی آید به پایانِ خود! اکنون بنگر که جهان از آن ِ من است و منتظرانت نیز همگی شیفتگان ِ من اند! کسی چشم انتظار ِ تو نیست و این پایان ِ توست! من نُه هزار سال پادشاهی کرده ام، و سه هزار سالِ دیگر نیز از آن ِ من است تا هزاره ی دوازدهم! و آنجا پایان ِ جهان است! و تو هیچ به دست نیاورده ای!

"فروغ"  اندیشید که "سیاهی" راست میگوید، نُه هزار سال به انتظار -چونانِ برق و باد گذشت، و "زمان" چشمان ِ مشتاق و عاشق ِ اش را هرگز ندید بس که به کارِ چرخاندن ِ "خورشید" بر آسمان دلمشغول داشت؛ این سه هزار سال ِ دیگر تا پایان ِ عمر ِ دوازده هزار ساله هم چنین بر گردون گذرد و او شکست خورده است! با همین اندیشه ها بود که همه ی نیروی ِ خود بار ِ دیگر جمع کرد و آن باریکه ی نور دوباره آغازید، نوری دفعتی و ناگهانی در آن "سیاهی"، چونان ِ گداخته ای بی تاب که ممتد بود و شکافنده   ... تا سرانجام  "زمان" او را دید -همان هنگام که گردون را میآراست به ناگاه چشم اش به آن باریکه ی نور ِ امیدوار افتاد و بلند گفت: آه تو اینجایی! جالب است! حواسم نبود که نُه هزار سال پایان یافته و زمان ِ پادشاهی ِ توست! ولی چه ضعیف و شکسته شده ای! چقدر فرق کرده ای! همه چیزت را از دست داده ای ... ولی ... ولی ... نه اشتباه کردم ...  تو هنوز امیدواری ... من میتوانم برایت گردش ِ خورشید را کُندتر کنم تا ...



عکس از: نیلوفر شیرانی




و گردش ِ "خورشید" در آسمان کُندتر شد، و آن هزاره هنوز به پایان نرسیده است ...