وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...
وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

وبلاگ شخصی یاغش کاظمی

یا دلنوشته‌ای و حدیث نفسی؛ یا پژوهشی از برای تبادل آرا و آموختن بیشترم. ادعایی نیست ...

از کورُش نامه (بی شرمی، سرانجام به ناسپاسی خواهد گرایید)



امروز یکی از دوستان، لینکِ مطلبی را برایم فرستاد که در آن "کورُش" ، سلسله‌جنبانِ امپراتوری هخامنشی، یک "راهزن" نامیده شده بود و ستایش‌های امروزی از او، مصداقِ تعریف از "پهلوان‌پنبه" و ... . بهانه‌ی نویسنده‌ی آن مطلب نیز ظاهراً مقابله با کاهلی و تعصبات بیراهِ فارس‌پرستانه و کورُش-پرستانه بود!


از دوران دبستان تا کنون، به دلیل نام تُرکی-ام، گاهی مواجه با خوی زشتِ نژادپرستانه‌ی افرادی دون و حقیر بوده‌ام؛ ولی این موضوع، هیچگاه باعث نشد که بخواهم ارزش تمدن پارسی را نادیده گرفته و بر بنیان‌گذار-اش بتازم. به عکس، در مقامِ یک ایرانی، بدین تمدن می‌بالم و خود را در آن سهیم و شریک می‌دانم.


تحقیر کردن یکسویه‌ی "شیوه و اندیشه‌ی کورُش" در عصر کنونی، صحیح نمی‌نماید؛ هرچند که نفسِ تهاجم و کشورگشایی (با معیارهایِ امروزی) مذموم است، ولی اتحادِ ملل و قومیت‌های مختلف در این مُلک زیر یک پرچم و نام، ظاهراً نخست توسط هخامنشیان محقق شده بود و نقوش هدیه-آورندگانی از نژادها و قومیت‌های مختلف در "تخت جمشید" گواهِ این امر است.


باری، "کورُش" و پارسیان را در زمان خود، دشمنان‌شان نیز گرامی می‌داشتند. روایاتی در دست است که "اسکندر" پس از شکست‌دادنِ "دارا"، خاندان او را گرامی داشت و دستور به مرمّت آرامگاهِ "کورُش" داد. آنچه متعاقباً می‌آورم، سخنان "گزنفون" در "کورُش‌نامه" است؛ ستایشی از کورُش و پارسیان تا بدان، یونانیان را درسِ بزرگی و فرهنگ دهد: «شایستگی در انحصار شهروندان نیست، و شایستگان را از هر نژاد و ملّت می‌توان برگزید».


مأخذ: گزنفون، زندگی کوروش «تربیت کوروش»، ترجمه ابوالحسن تهامی، موسسه انتشارات نگاه، چاپ اول 1388


 

داستان‌ها و ترانه‌های خاور گُواه-اند که "کورش" را طبیعت، چهره-یی زیبا بخشیده، مهری سه‌گانه در دلش جای داده بود: "مهر به مردم" ، "مهر به دانش"، و "مهر به نامداری" (ص 21)


"جای‌گاهِ آزادگان" که در آن، بناهای کشوری برپای-اند، از چهار بخش بنیاد گرفته است؛ و هر بخش، ویژه‌ی گروهی‌ست از مردمان: یک بخش برای نوباوگان، یک بخش از بهر جوانان، بخش سوّم ویژه‌ی مردان، و بخش چهارم از آنِ سالخوردگان. بر هر یک از این بخش‌ها، 12 فرمانده می‌گمارند و 12 ، شمار ِ قبیله‌های پارسیان است. (ص 22)


در دادرسیِ دبستانی، اتهامی که داوران در کیفر دادنش لحظه‌ای درنگ نمی‌کنند، "ناسپاسی" است؛ که در جهانِ بزرگسالان، بسیار کینه‌ها از آن می‌خیزد. چنین برهان می‌آورند که ناسپاس-مردان، چه بسا که خویشکاری در برابر ایزدان و خاندان و سرزمین پدری و دوستان را نیز فراموش کنند. آنان را باور این است که «بی‌شرمی، سرانجام به ناسپاسی خواهد گرایید»؛ از اینرو، آنان ناسپاسی را می‌نکوهند و ریشه‌ی هر دون‌پایگی و فرومایگی می‌شناسند. (ص 23)


گفته‌اند که پارسیان را شمار، حدود 120 هزار مرد است؛ و از این همه، هیچکس را قانون، بیکار و بی‌اعتبار نکرده است. (ص 26)


تا این روزگار، پارسیان هنوز شرم دارند که در گذرگاهِ همگانی، آبِ دهان بر زمین افکنند؛ یا آبِ بینی فرو ریزند. (ص 27)


"هنر"، به کم‌کوشی پژمُرَد و بکاهد؛ و نیز پیکرِ مرد از تن-آسانی، بیمار و ناتوان گردد و حتی نیروهای روان، شکیبایی و دلیری و خویشتنداری نیز همه به سستی گرایند و از میان رَوَند، اگر به ورزشِ هر روزه برنیَفرازیم‌شان. (ص 301)


اگر خواهیم که فرزندان‌مان نکو-مردان باشند و آراسته به نیکی‌ها، چاره‌ای نیست جز آنکه نیکوتر-نمونه باشیم بهرِ ایشان؛ و چون فرزندان در برابر خویش، جز نیکی نمی‌بینند، فرومایگی و پستی نمی‌شناسند و به سوی-اش گام نمی‌نهند؛ و چون سخنِ زشت و شرم‌آور نمی‌شنوند، زشت و شرم‌آور نمی‌گویند. (ص 303)



مؤخَّـره:
در پاسخِ دوستی که پرسیده بود مأخذِ اینکه نوشته‌ام «اسکندر دستور به مرمّتِ آرامگاهِ کورُش داد» کجاست؟
کتاب "تاریخ حفاظت معماری"، تألیفِ یوکا یوکیلهتو، ترجمه محمدحسن طالبیان و خشایار بهاری، انتشارات روزنه، تهران، 1387، ص 4.
اتکای "یوکیلهتو" نیز بر روایتِ "پلوتارک" است که نوشته:  "اسکندر" تحت تأثیر کتیبه‌ی احترام-برانگیز آرامگاه قرار گرفت، و دستور داد فرد مقدونیه‌ای که به آرامگاه آسیب رسانده و آن را غارت کرده بود اعدام شود، و سپس فرمان داد که آرامگاه را مرمّت نموده و مضمون کتیبه را به حروف یونانی نیز حک کنند: 
«ای انسان! هر که هستی و از هر کجا که می‌آیی، چرا که می‌دانم روزی خواهی آمد، من کوروش-ام که این دولت بیکران را برای پارسیان بنیان نهادم؛ بر این مُشتی خاک که پیکر مرا پوشانده است، رشک مبر!»
 

 

یکسال گذشت از با تو بودن ...



یکسال گذشت از با تو بودن ...

می خواهم بدانی که دوستت دارم

که برایم عزیزترینی

که محبّت و مهربانی ِ وسیع ِ قلب ات، همه ی آلام ام را تسکین داد

که همراهی و همسفری ات، "تنهایی" ِ دیرپایِ مأنوس ام را خانه نشین کرد

"زمستان"، با تو سرد نبود! نخستین باری بود که سوز ِ سرمایش، تن ام را گزندی نبود! نخستین باری بود که "ابر" را با همه ی سیاهی اش، غمگین ندیدم! نخستین باری بود که خود را شریکِ تنهاییِ دسته ی مرغان ِ مهاجر نیافتم! نخستین باری بود که لبخندِ آسمان را دیدم و شادیِ کودکانه ی باران ِ کوتاهِ وقتِ غروب را!

دیگر چه بگویم! "تنهایی"، رفته است؛ "غم"، رفته است؛ و این "اندوه"ِ جان-فزایِ هر روز تجربه ی آدمیّت.

مرا پذیرفتی، هرچند که آگاه بودی از زخم و خستگی ِ این "مسافر".

نغمه ی عاشقی ِ حقیقی ام آموختی؛ "گذشت" را و "مهربانی" را؛ و "مهربانی" را و "مهربانی" را.

گویی فرشته ای در کالبدِ آدمی! یا قلبی چونان برساخته ی نوازش ِ دست ِ ایزدی، که پرستار ِ شب ها و روزهایم شدی!

نه اشکی و نه دلتنگی ای! نه اندوهی و نه تنهایی ای! همه با آمدن ات رفتند! همنشین ِ سادگی و زیبایی ِ زندگی ات شدم؛ که باری، میدانم گنج ِ شایگان است.

اگر نیامده بودی، مرا شاید بادِ طوفان زایِ پاییزی با خود می برد، بسان ِ آن برگِ نارنجی ِ تکیده که بی اعتنا شده بود به خاطراتِ سبز ِ خود!

اگر نیامده بودی، این "مسافر" را نه یارای ِ درک ِ این زیبایی بود: نور ِ سُرخگون ِ غروبی، و دریایی، و آرامشی، و انتظاری. انتظاری! 

دوستت دارم رفیق ِ روزهایِ خوبِ زندگی! رفیق ِ خوبِ روزهایِ زندگی! همسر ِ مهربانم!



گفتارهایِ دیگر:

- عشق ِ سالهایِ وبا ...