با خود می گفت که زندگی جنایت بار است؛ و چشم ها را می بست تا آن را نبیند، و بتواند زندگی کند. بس که به زیستن و دوست داشتن و کامروا بودن احتیاج داشت! ...
ژان کریـستف، جلد اول، نوجوان
دیروز که اتاقم را مرتب میکردم، به ناگاه در میان ِ کاغذهای خاک گرفته، دستنوشته های "آتبین مرادیان" را دیدم؛ دوست ِ معماری در دانشگاه هنر اصفهان (پردیس).
چند سالی است که از مرگ ِ خودخواسته اش گذشته است ...
اکنون که او رفته است ولی این نوشته ها زنده اند و پابرجا! داوری در مورد او و آنگونه رفتن اش باشد به عهده ی خداوند ... در جهان ِ دیگر که نقاب ها و پرده ها به کناری میرود، چه بسا او سرافرازتر باشد از بسیاری که سرزنش اش میکردند!
می نویسم در "از این اَوستا" در گاهی نزدیک به شب ِ یلدا به نقل از دفتر یادداشتهای او:با من مگوی و مگوی و مگوی
از نژاد
از اصالت
از خون
این خشم، عصیان و نفرت جوشان رگهای ملت من
کینه ی دُگم دردهایی است
که حرف تا حرف
سال تا سال
تنها نگاه کرده ایم و دندان ساییده ایم.
فقط ...
(اصفهان- فروردین 80)
ای خدای من و او
تو خدایی یا او؟
او که با عشوه گری می کشتم
و به دستانش باز بر گونه ی من ِ بیمار
روح به من می بخشد
او که با پلک به هم بستن خود می کشتم
و به چشمانش باز خیره به من
زنده ام می سازد
او که بی من زنده است
آرام، آسوده
و من اما بی اوخسته و فرسوده
ای خدای من و او
به تو سوگند خدا
و به او
و به چشمای پُر از مشکی او
با خود می گفت که زندگی جنایت بار است؛ و چشم ها را می بست تا آن را نبیند، و بتواند زندگی کند. بس که به زیستن و دوست داشتن و کامروا بودن احتیاج داشت! ...
این جمله ها واقعا فلج کننده هستن واقعا کم آوردم...
همیشه به این فکر می کنم که چقدر « بودن » برای کسی سخت میشه که « نبودن » رو انتخاب میکنه و به سختی ِ خودکشی تن در میده. واقعا نمیشه قضاوت کرد. هیچ انسانی اونقدر آگاه نیست که بتونه عمل کسی رو مورد قضاوت قرار بده.
یادمه به دوستی که برام خیلی عزیزه و روزگاری اونقدر فشارهای زندگی و احساسی بر دوشش سنگینی می کرد که بارها تصمیم به خودکشی گرفت این جمله رو که یادم نیست کجا خوندم گفتم : تاریک ترین لحظات شب درست پیش از سپیده دم از راه می رسند...
هیچ زمانی مشخص نیست که لحظه ی بعد چی پیش میاد. شاید اونقدر خوب باشه که باور نکردنی به نظر می اومده. شاید هم.......
امیدوارم الان به آرامش رسیده باشه.
اردیبهشت ماه سال ۸۵ که یادبودی خودمانی در سلف سرویس دانشگاه هنر اصفهان (عمارت توحیدخانه) برایش گرفته بودیم، همین آرزو را برایش داشتم که "به آرامش رسیده باشه". آرامشی را که در این دنیا نیافت در سرای ِ دیگر یافته باشد!
به رفتن مگر بهتر آیدش جای / چو آرام گیرد به دیگر سرای
چند وقتیه که بهش فکر میکنم. تصورش میکنم. امشب اسمشو سرچ کردم. میخواستم ببینم تو دنیای مجازی میتونم ردی ازش پیدا کنم که پیام شما رو دیدم. «یادداشتهای مرد مرده» عنوان بینظیریه که فکر میکنم خودشم میپسنده. من هم چند تا از یادداشتهای این مرد مرده رو نگهداشتم. یکیشو اینجا میذارم. به نظرم زیباست. امیدوارم راضی باشه. دوست دارم خوشحال شه! هرجا که هست کاش بتونه اینترنت بره و بفهمه که هنوزم بعضی از زندهها به یادش میافتن و حتی ... .
و تنها بر جادۀ شوسه قدم میزند
شبانگاهان در مسیر کشتزار
و با لبخند، به سپیدی فجر کاذب مینگرد
غافل از این که
قبل از این که آفتاب سر بزند
من
تو
او
همه، مردهایم
ای لعنت بر آفتابی که هرگز سر نمیزند.
از: «آتبین مرادیان»
یادش به خیر و روحش شاد!
دلم برای آتبین تنگ شده بود، اسمشو سرچ کردم، خیلی خوشحال شدم که یه جایی اثری ازش هست...
بزرگ مرد پردیس (!) همیشه در یاد ما می مونه.
دل من هم برای همه خاطره هام از آتبین تنگ شده. شاید من نزدیک ترین بهش نبودم ولی در آخرین روزهای اسارتش تو این دنیا نزدیکش بودم و آتبین رفت و هیچکس نفهمید که چرا اومد،چی گفت و چی خواست ، حتی کسی نفهمید که چرا رفت.
آتبین آدم بزرگی بود با سادگی که دیوونت میکرد، حیف وقتی که رفت اینقدر بچه بودم که خیلی از حرفاشو نفهمیدم که اگه میفهمیدم شاید شال و کلاه میکردم و باهاش میرفتم.
سلام علتی برای این مرگ خودخواسته مشخص نیست،یا حتی دلیلش؟
سلام. دوستان نزدیکتر ایشان بیشتر در جریان هستند.