به دوستم گفتم که سفر به "ازبکستان" چندان هم شاد نبود!
-گفت که: چگونه؟ این همه از شادی ِ سفرت گفتی! این همه تمنای ِ این سفر که برآورده شد، چرا چنین می گویی؟
گفتم که: این نیمه ی روشن است، از تاریکی ها ننوشتم!
-کدام تاریکی؟
از رفتار ِ همسفرانم در این سفر! از رفتار ِ ایرانیان در کشوری دیگر!
-مگر چه دیدی؟ چه بود؟
اینکه اکثر ِ آنها در پی ِ خواسته ای دیگر به این سفر آمده بودند! اینکه رفتارشان در "هتل ازبکستان" در "تاشکند" مایه ی سرشکستگی بود! اینکه کارکنان ِ هتل به ایرانیان به چشم کاروان هرزگان بنگرند که گویی آمده اند تا همه ی دلارهای ِ خود را به پای ِ روسپیان ِ ازبکستان بریزند و با تمام ِ فواحش ِ این کشور همخواب شوند!
-نه! نگو! این ها را نگو!
چه را نگویم؟ "حقیقت" را نگویم؟
-همه که اینگونه نبودند!
نه همه! ولی نزدیک به همه!
-نه راست نیست!
چرا "راست" است و "حقیقت" است. این است "راستی" و "پاکی" و "شرافت" ِ آریایی که بدان دلخوشیم! همه اش رویاست! "حقیقت" گزنده و تلخ است! این نسل نابود شده است! نه "اندیشه ی نیک" نه "گفتار نیک" و نه "کردار نیک"؛ این ها همه خواب و خیال است دوست ِمن! همه مایه ی تمسخر است و مضحکه! ذات ِ ایرانی ِ امروز بیگانه است با این سخنان! "ازبک"ها در برابر توان ِ اقتصادی و نظامی ِ ایران، کوچک و حقیر ند؛ ولی آنجا که نگاه ِ تحقیرآمیز ِ کارکنان ِ هتل را به همسفرانم دیدم، اندیشیدم که همه ی "ایران" به چشمشان خوار می نماید!