صبحگاه که می دوی، گاهی به هنگام ِ دویدن، به هنگام ِ گذر از پل ِ کوچکی که ترنّمِ آب ِ جاری اش گوش ات را می نوازد، به هنگام ِ دیدنِ طلوع ِ خورشیدِ روز ِ نو در پس ِ باندِ فرودگاهِ کوچک، خاطره های مبهمی در ذهن ات جان می گیرد ...
خود را می بینی در یک کاپشن ِ سبز در حال ِ دویدن در زمانی دور؛ آن زمان که هنوز چشمانت عینکی نشده بود؛ موهای ِ سرت تنک نشده بود؛ و سرعت ِ گام هایت بیشتر و تن ات شاداب تر بود ...
از سال ِ چهارم ِ دبیرستان بود که عادت به دویدن ِ صبحگاهان داشتی؛ انرژی ِ سرشار ِ جوانی در سرعت ِ گام ها نمود می یافت، و حس ِ خوش ِ پیروز شدن بر طبیعت همراهی ات می کرد؛ به ویژه در سحرگاهان ِ سرد ِ زمستانی، زمانی که همه ی مردم ِ "رامسر" خواب بودند ...
پس از آن سال ها، وقفه ای طولانی در دویدن ِ سحرگاهان حادث شد؛ بها و بهانه اش هم درس و مشق ِ دانشگاهی شد ...
...
صبحگاهان ِ این روزها، هر صبح در مسیر ِ دویدنم پیرمرد ِ فرتوتی را می بینم که هیأت و حالتِ دویدن به خود دارد ولی شمار ِ گام هایش بسیار کوتاه است ... من مسیر ِ "بلوار کازینو" را به سمت ِ پایین گز می کنم و در بازگشت، او هنوز در میانه ی رفتن است ...
به دیدن ِ هر روزه ی هم در آن مسیر ِ سبز عادت کرده ایم و هر بار که یکدیگر را می بینیم سلامی و صبح به خیری به نشاط رد و بدل می شود ...
گاهی به هنگام ِ دویدن، راهِ سبز ِ آن بلوار با درختانِ بلندِ دو سویش و نجوای ِ باد در گوش هایم، حس ِ غریبی می دهد؛ رویای ِ کوتاه و نشاط آور ِ رهایی ...
تنهایی ام ذوب می شود در بارقه های ِ خورشید، و دیدن ِ آن پیرمردِ فرتوت که کوتاه نمی آید از گام های ِ لاک پشت وارَش ناخودآگاه ابیاتِ آن مرد را به یادم می آورد:
به منزل رسید آنکه پوینده بود ~ بهی یافت آنکس که جوینده بود
خیلی عالی بود.هم متن زیبا هم عکس فوق العاده از بلوار کازینو با سنگفرشهای باران خورده...