"انتظار"، با خود رازی دارد. یک دَمِ غروب که خیره به دریاچه-ی میان جنگل شده-ای شاید آن را بیابی، و یا یکروز که ناگاه هوس میکنی تا بر ساحل ِ دریا، ساعتها خیره به امواج شوی!
بعد شاید با شگفتی دریابی که فقط تو نبودی که به انتظار بودی، "دریاچه" و "جنگل" و "دریا" هم به انتظارند! امّا انتظار ِ چه چیزی؟ کدام حادثه ی غریب مقرّر است که روی دهد؟
هر چه هست، رازی بزرگ است که "امید" به همراه دارد و حس ِ زندگی؛ چرا که آنان را بی-تاب میکند و به تکاپویِ روزِ دیگر وامیدارد.
شبی و سکوتی و ماهِ رخشانی و ... امّا ... امّا نه ... نجوایی ... برگها را نجوایی-ست با باد، و باد را با آبِ دریاچه، و او را با "ماه" ـ که چهره در آن می آرایَد ـ
مأخذ عکس:
INDIAN COURT PAINTING
وَه چه شکوهی! چه اندازه غفلت! عمری به تقلّا ... و حال بدین نزدیکی و آشنایی ...
هر چه هست، رازی-ست که دانندگان مستورش میدارند، مباد که بازگو کردن، از جلایش بکاهد! شاید اگر چنین بسته و سر-به-مُهر باشد، بیشتر مایه-ی الهام شود!
بویِ نسیمی که به تن ِ رود وزیده ـ همان رودی که سویِ دریایِ بزرگ میرود ـ و اگر شبی این نسیم از پنجره-ی نیمه-باز ِ اتاق-ات به درون آمد، شاید که در خُفتگی-ات ببینی رود به دریا رسید، و چشمه به ماه و ... تو ...