معبد طلایی (کینکاکوـجی) در شهر کیوتوی ژاپن، یکی از معابد مهم مذهب ذِن در دین بوداست. این معبد در اواخر قرن چهارده میلادی توسط شوگان "اشیکاگا یوشیمیتسو" بنا شد و در اواسط دههی 1990 میلادی در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسید. ساختمان اصلی این معبد، پیش از سپیدهدم دوّم ژوئیهی 1950، به عمد توسط راهب جوانی که در آن خدمت میکرد به آتش کشیده شد. در این آتشسوزی، علاوه بر معبد (با نقاشیهای سقف طبقهی دوّماش)، مجسمهی بوداهای سهگانه و نیز مجسمهی چوبی یوشیمیتسو (بانی معبد) سوخت و از بین رفت. از بین رفتن این یادمان و گنجینهی ملی، مردم ژاپن را سخت متأثر و اندوهگین کرد؛ لذا دولت ژاپن در سال 1955 با تلاش در جهت حفظ اصالت، اقدام به بازسازی و ساخت یک کپی نزدیک به اصل از معبد نمود.
نمایی از معبد طلایی پیش از آتشسوزی
نمایی از معبد طلایی پس از آتشسوزی
نمایی از معبد طلایی پس از بازسازی
یک سال پس از بازسازی معبد، "یوکیو میشیما" نویسندهی نامدار ژاپنی، رُمانی روانشناسانه با عنوان "معبد طلایی" از قول راهب جوانی که معبد را به آتش کشیده بود منتشر ساخت. این رمان با استقبال فراوانی روبرو شد و در سال 1958 توسط "کُن ایچیکاوا" مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت: فیلمی با عنوان "آتش سوزان" که فضای انسانشناسانهیِ عمیق رُمان را به سطحی تکبعدی تقلیل داده و سرد و بیروح است، ولی به خاطر بافت تصویری زیبایش مورد توجه میباشد.
روی جلد کتاب معبد طلایی
پوستر فیلم "آتش سوزان" (1958)
رُمان "معبد طلایی" در ایران، توسط محمد عالیخانی به فارسی برگردانده شده و در سال 1372 توسط انتشارات دستان منتشر شده است. بخشهایی از این کتاب را که برایم جالب بوده است در اینجا میآورم؛ با این توضیح که راویِ داستان (راهبی که معبد طلایی را به آتش کشید)، از کودکی گرفتار لکنت زبان بوده و این نقصِ درماننشدنی پیوسته مایهی ناراحتی و گوشهگیریاش بوده است:
- صورت انسان مرده، بیاندازه فشرده و کوچک میشود، خیلی کوچکتر از ایامی که زنده است؛ و آنچنان فرو میرود که دیگر با هیچ تدبیر و نیرویی بازگرداندن آن به وضع اولیه مقدور نیست. چهرهی انسان مرده، بهتر از هر چیز دیگر در این دنیا میتواند به ما بگوید که چقدر از حقیقت عناصر طبیعی فاصله داریم. (ص 46)
- احساساتم به وسیلهی لکنت زبانم سرکوب میشد و هرگز در لحظات خاص خود بیان نمیشد. تأخیر در بیان مقصود، احساساتم را و موضوعاتی را که میخواستم بیان کنم، به صورت تکههای ناهمگون و بیمعنی درمیآورد و در شنونده تأثیری نادرست میگذاشت. (ص 57)
- هنگامی که میخواهم احساسات زیبا پرستیام را برای مردم توضیح دهم و زمانی که میکوشم درونم را برای دیگران بیان کنم، جز با صورتهایی بیاعتنا و سرد روبرو نمیشوم. چهرهای که مردم به من نشان میدهند، غیر از چهرههایی است که به طور معمول به دیگران عرضه میدارند. این نگاهها و چهرهها آینهای صادق از چهرهی زشت خود من است. هر اندازه صورت شخص طرف صحبتم زیبا و جذاب باشد، هنگام روبرو شدن با من تبدیل به صورتی زشت ـ دقیقاً به زشتی صورت خودم ـ میشود. زمانی که این حالت روانی را در چهرهی مخاطبم میخوانم، آن مطلب یا احساس مهمی که آرزوی بیاناش را دارم تبدیل به امری بیاهمیت و بیمعنا میشود. خلاصه اینکه، به علت همین لکنت زبان، معنویات در وجودم تبدیل به آجرپاره و سفال میشوند. (ص 62)
- رئیس معبد، دخالت در امور مالی را برای خود کاری فرعی و جنبی میدانست. وظایف روحانیاش را چیزهای اقدس و والایی میشمرد که امور دنیوی و مادی در مقابل آنها خرد و بیمقدار است. اما عملاً شب و روزش صرف همین "امور دنیوی خرد و بیمقدار" میشد. (ص 59)
- وقتی به قلهی کوه رسیدم باد خنک شامگاهی، بدن داغ و عرق کردهام را نوازش داد. منظرهی شگفتی بود، سیاهی شب رخت بربسته و اقیانوسی از نور همهجا را فرا گرفته بود؛ اشعهای بر تمام سطح شهر گسترده شده بود. با خود اندیشیدم: «اکنون جنگ خاتمه یافته است [اشاره به شکست ژاپن از امریکا در جنگ جهانی دوّم] و مردم در ناامیدی و یأسِ ناشی از عاقبت جنگ با اندیشههای شیطانی در این روشنایی به حرکت درآمدهاند، آنچنان که در ظاهر و تحت پوشش کمک به یکدیگر، سخت در تلاشند تا [در بچاپ بچاپهای بازار سیاه] سر یکدیگر کلاه بگذارند. این اشعه، یکسره مانعی در راه زندگی است و نه مددی برای ادامهی حیات». ایکاش این شیطانی که در قلب من است بینهایت تکثیر شود تا از نظر کثرت با این اشعهی نور برابری کند. ایکاش تاریکی قلبم که در مرکز آن، شیطانِ «من» نهفته است، با تمام تاریکی شب که این نورها را از میان برمیدارد همسنگی و برابری کند. (ص 101)
- معلولین و زنان زیبا از اینکه مردم به آنها نگاه میکنند هر دو به یک اندازه احساس تنفر دارند. آنان از اینکه دائم زیر نگاه دیگران هستند بیزارند و نگاهها را با نگاهی بیاعتنا پاسخ میدهند. (ص 129)
- فواحش، یک مرد را برای علاقهای که به او دارند نمیپذیرند. برای آنان، پیران کهنسال، گداها، یکچشمها و مردان زیبا، علیالسویهاند. همین سهلالوصول بودن آنان است که باعث میشود خیلی از جوانان آلودهشان شوند. اما من از این نوع یکساننگری نفرت داشتم. نمیتوانستم این نکته را تحمل کنم که یک زن، بر اساس اصل مساوات، با یک مرد بینقص و زیبا همان برخوردی را داشته باشد که با یک جذامی و افلیج. برای من نزدیک شدن به چنین زنانی، بیسیرت و بیعفت کردن خویشتن خویش بود. (ص 133)
- برای هر انسانی گاهی این سؤال مطرح میشود که اصولاً برای چه زندگی میکنم؟ هنگامی که مردم به این سؤال فکر میکنند خیلی ناراحت میشوند و بعضاً دست به خودکشی میزنند. ولی این سؤال هرگز مرا تکان نمیداد. صرفِ بودن و وجود داشتن برای ارضای من کافی بود. شاید قبل از هر چیز باید این سؤال را مطرح کرد که آیا دلواپسی انسان در مورد "هستی"اش دقیقاً از نوعی ناخشنودی بوالهوسانهی او از عمر کوتاهش ناشی نمیشود؟ (ص 140)
- چه کسی میتواند مدعی شود که اگر مردی بدون کمک رویا به صورت زنی، هرچند زیبا، نگاه کند، آن را هم مثل صورت پیرزنی زشت نخواهد دید؟ اکنون میتوانم آن توهم عظیمی را که دربارهی عشق در جهان وجود دارد، با یک عبارت ساده تعریف کنم: «عشق تلاشی است برای درهم آمیختن واقعیت و خیال محض». (ص 142)
- نجات او از مرگ شاید به این دلیل، غیرممکن بوده است که تمام وجود او از حیات و نشاط خالص ساخته شده بود و لذا دارای آن ضعف خاصی بود که هر موجود پاکخو داراست. بنابراین من که از هر حیث نقطهی مقابل او هستم، باید سالیان متمادی عمر کنم. دنیای شفافی که او در آن زندگی میکرد، همیشه در نظرم به صورت یک معما بود. آن کامیون، دنیای شفاف او را ویران ساخت. تصادم کامیون با پیکرش مانند این بوده که با یک صفحهی شیشهای غیرقابل رؤیت برخورد کرده باشد. (ص 178)
- ما نوع بشر، یکباره و ناگهان با سرنوشت خود روبرو نمیشویم. مردی که در آینده سرنوشت او اعدام است، هر زمان که به سر کارش میرود در مسیرش یک تیر برق یا تلگراف و یا مثلاً تیرکی را که در تقاطع راهآهن قرار دارد، شبیه چوبهی دار میبیند؛ بنابراین او پیشاپیش با اعدام آشنا میشود. (ص 213)
- هرگز نه وامبده باش [مخصوصاً به دوست] و نه وامبگیر، زیرا غالباً هم وام به خطر میافتد و هم دوست از دست میرود. (ص 241)
- به ناگاه رقت قلب مبهم و ناشناختهای در من پدید آمد. در شگفت شدم که چرا همهی آنهایی را که میتوانستم دوست داشته باشم مردهاند. اما با خود گفتم دوست داشتن مردم مرده خیلی آسانتر از دوست داشتن زندگان است. (ص 251)
- آنچه که از ترکیب "دانش" با "زیبایی" به وجود میآید همان است که مردم آن را "هنر" مینامند. (ص 298)
- اگر معبد طلایی را آتش بزنم، این عمل دارای ارزش آموزشی و فرهنگی زیادی خواهد بود. زیرا با این اقدام به مردم میآموزم که تصور فناناپذیری بعضی از امور و اشیاء را از کلهشان بیرون کنند. مردم یاد خواهند گرفت که صرف بقای معبد طلایی در کنار آبگیر ِ "کیوکو" طی پانصد و پنجاه سال، دلیل بر فناناپذیری آن نیست. (ص 266)