نمیخواستم دیگر در این وبلاگ بنویسم. میخواستم فراموشاش کنند و فراموشاش کنم؛ و این بخش از دفتر زندگیام را ببندم؛ همینجا، با همهی خاطراتش ...
ولی امروز که از وبلاگِ استادم "دکتر پرویز رجبی" بازدید کردم، و نبرد ِ عاشقانه و مصمماش را برای ادامه دادن ِ نوشتن و زندگی دیدم، اشک به چشمانم آمد؛ از خود خجالت کشیدم؛ احساس ِ حقارت کردم در برابر اراده و روح ِ بزرگ ِ این مرد.
او را، مهری که به انسانها و زندگی دارد، دیریست در صف ِ جاودانگان درآورده:
«هنوز تراش ِ تندیس ِ صادقانهی عشق را
چکاچک ِ هزاران هزار تیشهی دیگر باید
محتوای ِ هستی همین است
همین تندیس ِ هنوز ناتمام ِ حاصل ِ تیشه ی فرهاد»
شما که خوانندگان ِ این وبلاگ هستید،
با من دست به نیایش بردارید تا تنی که چنین روحی را مأواست، آرامش ِ دوبارهاش را بازیابد!
http://parvizrajabi.blogspot.com/2009/11/blog-post_18.html
دوستان عزیزم
پس از سه روز بسیار بحرانی امروز به همت پسرم سام سری زدم به پشت میز کارم.
هنوز هم چکاچک هزاران تیشه باید!
پنجاه روز است که سری نزدهام
به هیچ کجایی و به دیوار روبه رویم
همۀ وقتم سپری شده است
در خواب و در بیداری
در وهم و در تونلهای متروک
پشت دیوار بسترم
آن روزها وقتی که در دیوار رو به رو مینوشتمت
میدانستم حوصلۀ خواندن خودت را نخواهی داشت
اما نه به اندازۀ امروز
امروز لجوجانه سفری کردم به خودم
با عبور از تونلهای متروک و تاریک راههای گمشده
با قهوهخانههای بیسقف
و یا تکدرختانی محجوب
و آمد و شدهایی که نگاهشان ماسیده است
بر دیرکهای فرسوده
نه چشمهای
نه شاخهساری
و نه سواد میعادی
در ازدحام خاطرهها
چه قصۀ بیمحتوایی!
قلبم ضربانهای هفتاد سال خودش فراموش کرده است
من چرا فراموش نکنم؟
آخرین ضربه هم حجت را بی اجازۀ من تمام خواهد کرد
سفر امروز اما با همان محتوای اندکش هشیارم کرد
همه با هم نمیمیرند
تا زبان راه دوستداشتن از پای نیفتد
هنوز تراش تندیس صادقانۀعشق را
چکاچک هزاران هزار تیشۀ دیگر باید
محتوای هستی همین است
همین تندیس هنوز ناتمام حاصل تیشۀ فرهاد
27 آبان 88