"پاپوش برای کسی دوختن" در فرهنگِ عامه به این معنی است که "فردی را به حیله، گناهکار کردن" و به رنج و زیان انداختن. امّا حکایتِ "پاپوشدوختن" ِ مردم ِ ما برای یکدیگر:
این موضوع آنچنان رایج و رواییست که نه دانشگاه میشناسد نه بازار و اداره و ... و نه حتی عرصهی ورزش! با کمی دقت در رفتار ِ همکارانتان در هر صنف و رده و جایگاهی که هستید میتوانید آن را بیابید ...
علّت-اش شاید حسادتِ ذاتی ِ ایرانیان باشد که چشم ندارند پیشرفتِ هم-رده و همسایهی خود را ببینند و اگر کسی به واسطهی زحمت و تلاش ِ خود کمی بالا رود و بزرگ شود، دیری نمیپاید که با مُخ به زمین-اش میکوبند و ... همینطور است شیوهی برخورد با اغلبِ مدیران و کارگزارانِ لایق و خدمتگزاران ِ راستین ِ سرزمینمان.
"حسادت" البته از خصیصههای بسیاری از انسانهاست که در کشورهای دیگر جهان نیز منجر به رفتارهای مشابه میشود. ولی "ایران" در این میان، شاید رتبه ی اوّل را برای خود محفوظ داشته است.
اینجاست که ذهن معطوفِ سرودهی زیبای "ملک الشعراء بهار" میشود که بیان ِ احوالِ ملّتیست غنوده در پیلهی نخوت؛ مردمی که بدون ِ دستیابی به مقاماتِ بالای دنیوی و اُخروی، مدام به پیشینهی پُرافتخار خود مینازند و بیبهره از دانش و فضایل ِ اخلاقی، خود را اربابِ عقول و معنویات میپندارند:
ای مردم ِ ایران همگی تند زبانید
خوش نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برّنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید امّا کردن نتوانید
هنگام سخن پادشه ِ چین و ختائید
اربابِ عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد و قبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گر روی زمین را همگی آب بگیرد
ای ملّت هُشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره را دانش و آداب بگیرد
بر این تن ِ بیمار، هرگز نکند کار
کی راست شود چوب اگر تاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملّت به شما چه!
عالم همه پُر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه، مولا به شما چه!
ور بین دو کس ردّ و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداریم کزین جنگِ عمومی
گردیم زیاده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلّت و شومی
گوییم که "کیخسرو"ِ ما تاخت به کلدان
در سایهی خورشید
گوییم که "اِگزِرسِس"ِ ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که "بهرام" درآویخت به خاقان
آن یک چه برین کرد، این یک چه از آن دید
گر بس بُوَد این فخر به ما، وای بر ایران
گر "کورُش" ِ ما شاهِ جهان بود، به من چه!
جان بود، به تن چه!
"گشتاسپ" سر ِ پادشهان بود، به من چه!
دندان به دهن چه!
ور توسن ِ "شاپور" جهان بود، به من چه!
"شاپور" چنان بود، بر کلب حسن چه!
جانا، تو چه هستی؟ اگر آن بود، به من چه!
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
رویین تنی اندر خور ِ ناورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهی گریان و رُخ ِ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تا کی و تا چند
کو حس و حمیت؟!
ای هموطنان کینهوری تا کی و تا چند
کو عرق نژادی، کو آن عصبیت؟
این مزرعه خشکید، خری تا کی و تا چند؟!
گفتارهای دیگر: