آنچه از دست دادیم "ایمان" بود؛
ایمان به آبی ِ آسمان و نور ِ آب؛
ایمان به شبِ تنهایی ِ عاشق؛
ایمان به اشکِ صادق؛ به نغمه ی حزین ِ فراق؛
ایمان به چشمه ی آبِ حیات؛
ایمان به "او"؛ و حقیقتِ "راز"ش.
و تمام شد ...
به همین راحتی و آسودگی و بی برگی.
و خاموش شد و خاک شد و فسرد و هیچ نشد.
و آب، بی نور بود؛ و آسمان، آبی نبود؛ و شبِ فراقِ عُشّاق، بی اشک بود؛ و آن "راز"، راز نبود و وهم بود؛
و آنچه از کف رفت، "ایمان" بود.
وه چه عاشقی که گوش به نجوایِ برگهایِ رقصان ِ درختان در نسیم شبِ خزر دارد!
وه چه عاشقی که دل به "راز"ِ بلبل و گُل دارد!
وه چه عاشقی که چشمانی صاف دارد؛ به روشنی ِ آب، و زیبایی ِ آبی ِ آسمان!
چه زیبایی ِ دلفریبی! چه حزن ِ سرشاری که برگ ها را سبزی می بخشد و خورشید را در غروب-اش ارغوانی میکند!
چه عاشقی که "ایمان" دارد هنوز!